این بخشی از یک تمرین روزانه نویسی است.
به نظرم ادامه دادن یعنی ایمان داشته باشی کمی جلوتر برات ر..دن. اون هم یک جور ویژهای.
مثلا نوجوان هستی و خانوادهی بدی داری، هزاران بار از زندگی سیر میشی و آرزو میکنی که ای کاش هرگز به دنیا نیومده بودی، ولی باز هم شب موقع خواب پتو رو روی خودت میکشی، فردا صبح از خواب بیدار میشی، لباسهای گرم میپوشی و وقتی از خیابون رد میشی دو طرفت رو نگاه میکنی. غذا میخوری، تکالیف مدرسهت رو انجام میدی و امید داری اوضاع بهتر میشه.
به نظرم ادامه دادن ارتباط مستقیمی با امیدوار بودن داره. امید هم اصلا جای درستش دقیقا وسط تمام بدبختیهاست، همونطور که در افسانهی پاندورا هم بهش اشاره شد.
بعدا بزرگتر میشی و اوضاع هنوز هم خوب نیست. حالا نه تنها پر از ترس و اضطراب و تروما هستی، بلکه انگار اونهمه انتظار کشیدن برای بزرگ شدن هم بیمعنی بوده. احساس میکنی خودت خودت رو مسخره کردی. فکر میکردی بزرگ میشی و زورت زیاد میشه؛ که البته شده ولی هنوز هم کافی نیست.
فقط بعضی شبها خواب به چشمهات میاد که اون هم از سر خستگی زیاده، باقی شبها از فکر اینکه چطور اوضاع میتونه بهتر بشه و چه کاری از دست تو بر میاد تا خود صبح بیدار میمونی. بعدش دوباره از تختت بیرون میای، لباس گرم میپوشی، دانشگاه یا سر کار میری به امید اینکه بتونی خودت رو نجات بدی.
به طرز معجزه آسایی هنوز هم امید داری.
اگه بخوام مثال بزنم، هزاران هزار مثال برای حضور بی سر و صدای امید وجود داره؛ توی عشق، توی سیاست، توی کار، توی زندگی زناشویی، روابط دوستانه، بین خواهرا و برادرا، بین بچهها و والدین. تقریبا هرجایی که فکرش رو بکنی.
تو امید داری، پس هستی و ادامه میدی.
موهبت یا نفرین؟ نمیدونم. شاید هم فقط یک ترفند برای بقا.
بسیار خب، برای امروز کافیه. بیش از این اگر بخوام بنویسم به فحاشی کشیده میشم :)
شب بخیر.