Yasaman Defaee
Yasaman Defaee
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

در جست و جوی شغل مناسب

یک جایی وسط تماشای فیلم Burnt با خودم به این نتیجه رسیدم که با شغلم_یا شاید بهتر باشه بگم شغل سابقم_ یک رابطه‌ی عشق-نفرت دارم.

اولین بار که به این شغل احساس علاقه کردم خیلی بچه بودم. یانگوم توی تلوزیون داشت از یکی عذرخواهی می‌کرد و توی دردسر افتاده بود. اون هم کم سن و سال بود. قسمت بالای لباسش صورتی و دامنش سرمه‌ای بود.

بعدا که بزرگتر شد اکثرا لباسش قرمز بود با پیشبند سفید. موهاشون رو هم با روبان قرمز می‌بستن که به نظرم خیلی جالب بود.

بعدش جادو توی آشپزخونه اتفاق می‌افتاد؛ اونجاییش که از یک سری مواد اولیه‌ی عجیب و غریب یکهو مناظر جالب خلق میشد. سبزیجات با سرعت خیره کننده‌ای زیر تیغ تیز چاقو با ظرافت برش میخوردن و یک سری چیزهایی که هرگز ازشون سر در نیاوردم می‌پختن و خلاصه همه چیز دست در دست همدیگه میدادن تا در نهایت بهترین غذای ممکن برای امپراطور تهیه بشه.

من اون موقع‌ها با چاقوی پلاستیکی پوست خیار رو نفله می‌کردم :))

بعدها باز هم فیلم‌، سریال، و کارتون‌هایی با این مضمون زیاد دیدم و عاشق همشون بودم. نمیدونم این پروسه‌ی آشپزی چه چیزی توی خودش داره که انقدر من رو توی خودش حل میکنه؟!

خلاصه سال‌ها گذشت و من رفتم سر کار. شغل اولم فروشندگی نوشت‌افزار توی شهر کتاب بود که از یک جایی به بعد دیگه حس نمی‌کردم چیزی داره بهم اضافه میشه و ارزشی دارم خلق می‌کنم. بعد از تقریبا سه ماه از اون کار بیرون اومدم.

از اونجا خارج شدم و خیلی اتفاقی توی بیکری یکی از کافه‌های شهر مشغول به کار شدم. پختن روزانه‌ی نون، کرم‌های شیرینی پزی، کمپوت، خمیر شو، تارت و کوکی چیزهایی بودن که برای یک سال من رو اونجا نگه داشتن. همه چیز فوق‌العاده بود.

ولی خب اون دوره هم با بدن درد شدید و یک سری اختلاف به پایان رسید و برای مدتی دوباره بیکار شدم.

بعد از اون تارک دنیا شده بودم. تجربه‌ی یک سال معاشرت زیاد و روزمره با آدم‌ها باتری اجتماعیم رو کاملا تموم کرده بود. پس شغل بعدیم باید جایی می‌بود که کمترین برخورد رو با آدم‌ها می‌داشتم؛ مثلا به جای کافه، می‌تونست کارگاه باشه!

بله، شغل بعدی من کار توی کارگاه نون و شیرینی فرانسوی بود. کارگاه کوچیکی بود که از روز اول با وجود احساس غریبی‌ای که می‌کردم اما به دلم نشست. دوباره برگشته بودم پشت میزهای استیل و گاز و فر و دوباره از سر تا پام بوی کره می‌داد و روی تمام لباس‌هام رد آرد دیده می‌شد و خوشحال بودم. داشتم خلق می‌کردم و احساسات وصف نشدنی‌ای داشتم.

ولی متاسفانه این خوشی هم اونقدری نپایید. کارگاه کوچک مورد علاقه‌م بیش از حد محیط واقعی و پرتنشی داشت که روان رنجور و آسیب دیده‌ی من نمی‌تونست تاب بیاردش و بعد از شش ماه از اونجا هم خارج شدم. البته دوستی‌های ما ادامه پیدا کرد که خب تسلی خاطری بود.

به هر حال الان اینجا پیش شمام و دارم تقلا می‌کنم برای نوشتن.

به این نتیجه رسیدم که آشپزی کار من نیست. محیط پر تنش در تحمل من نیست. روزانه بیش از ۸ ساعت کار کردن در توانم نیست و خلاصه شدن زندگی توی آشپزخونه و کارگاه هم سبک من نیست.

اما آیا چیزی از عشقم به این کار کم شده؟ نمیدونم، به نظر شما آدم برای چیزی که دوستش نداره اینهمه می‌نویسه؟

و گفتم نوشتن. بله نوشتن، دوست خوب و همراه همیشگی من.

بعد از ناامید شدن از آشپزی و بیکری، گشتم دنبال کاری که بتونم دوباره توش از هیچ بسازم و چیزکی هم ازش سرم باشه و رسیدم به نوشتن.

برای نوشتن باید جست و جو کنم، جمع کنم و خلق کنم. با اون نوع خلق کردنی که توی کارگاه اتفاق می‌افته خیلی متفاوته، اما خوبیش اینه که بی‌انتهاست و تمام و کمالش دست خودمه. بدون استرس. حداقل برای فعلا.

پس تصمیم گرفتم که روی این مهارتم کار کنم و ببینم چقدر دستم رو میگیره. این هفته هم تمرین راحت نویسی داشتم و حالا اینجام.

این متن قرار نبود و نیست که حرفه‌ای و بی‌نقص باشه، صرفا قرار بود که باشه. قرار بود که بنویسم و نوشتم‌. شاید بعدها بهترش کنم، شاید هم ازش بگذرم. ولی به هر حال این برام یه شروع دوباره ست.

امیدوارم یک روز به این متن برگردم و پیشرفتم رو لمس کنم.

فعلا حرف‌های توی سرم تموم شدن. امیدوارم که تونسته باشم کسی رو تا اینجا با خودم همراه کرده باشم.

برام آرزوی موفقیت کنید

شب بخیر!

شغلشیرینی پزیکارنوشتنکارگاه
اینجا میخوام نوشتن رو تمرین کنم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید