علاقهام به داستان را تازه انقدر واضح فهمیدهام. چطور؟ چند وقت پیش از طریق پادکست هلی تاک با تست گالوپ آشنا شدم که ۵ مهارت اصلی من رو اینجور تشخیص داد: مربی و مشاور، داستانگو، حلال مشکلات، همیشه-یادگیرنده، رونده-با-جریان-زندگی (اشاره ای به سرخپوست بودنم نکرد اما)!
در پی این تشخیص نشانههای این علاقه رو در زندگیم پیدا کردم: قابها و لحظاتی رو ثبت میکنم که داستانی دارن، نقاشیهایی میکشم که روایتگرن، شغلی دارم که اصلیترین مولفه اش داستان گفتنه. اما چرا داستان تا این اندازه برای انسان جذابه؟ چرا هم کلام شدن با غریبهها میتونه لذت بخش باشه؟ داستان مزایای زیادی داره: ما رو به دنیایی جدید میبره و از دنیای خودمون برای لحظاتی دورمون میکنه. به این ترتیب گفت و گوهای ذهنی ما قطع میشن تا بتونیم صدای شخصیتهای داستان رو بشنویم. داستان با به کار انداختن قوه تخیل، به ما اجازه میده با ورود به یه دنیای دیگه خودمون رو جای شخصیتها بگذاریم و احساساتشون رو درک کنیم: رنج، ترس، شادی، فراغت و هرآنچه که ما در زندگی خودمون تجربه میکنیم. به واسطه داستان میفهمیم در تحمل رنجهای زندگی تنها نیستیم و ترسهامون با خیلی از آدمای دیگه مشترکه. داستان باعث میشه بتونیم این دنیا رو با تمام پوچی و سختیش تحمل کنیم: با فهمیدن اینکه هیچ الگویی برای زندگی وجود نداره و هر چیزی در این دنیا ممکنه!
دلیل دیگهای که داستان رو دوست دارم، تجربه کردنه. با رفتن توی دنیای داستانها میتونم با تمام محدودیتایی که انسان بودن و جسم داشتن برام ایجاد کرده، فارغ از زمان و مکان تجربه کنم. مثل رفتن به یک شهر دیگه، هر داستان برای من یک سفره. همونطور که مارک ورنون در کتاب زندگی خوب میگه: «داستانها میتوانند تجربه زندگی را در ما وسعت بخشند».
داستان فقط تو کتابا نیست. داستان یعنی خرق عادت، یعنی حرف زدن با راننده تاکسی و به قول فیلیپ لارکین یعنی آغاز، آشفتگی، پایان.