تک درختی در خانه مان وجود دارد که پس از سرما و سختی های بسیار تنها او توانست در حیاطمان زنده بماند و خشک نشود.همه می گویند او درخت خاصی است که در همه حال میتواند سبز بماند و خشک نشود. اما بگذار رازی را به تو بگویم. او درخت خاصی نیست او تنها عاشق است، عاشق یک چیز.هیچ کس این را نمیداند اما من میدانم چون وقتی که او نیست خشک و پژمرده است و هرگاه او می آید خود را زیبا میکند لباسی سبز بر تن میکند و آماده ی آمدن او است.الان چند وقتی است که حالش خوب نیست.بسیار بیمار است.در حال از دست دادن رنگ شادابی و تازگی اش است.هیچ چیز او را نمیتواند به زندگی برگرداند. آب،خاک،خورشید،باران...هیچ چیز.تنها یک نفر میتواند او را دوباره با نشاط کند،آن هم معشوقه اش بهار است.بهار که می آید گویی خورشید و باران رنگ دیگری میگیرند و باعث تازه شدن مجدد او میشوند، بهار که می آید جامه ی خوشبختی و شادی را برتن میکند.او تصور میکند که معشوقه اش آنقدر ها هم که او فکر میکند عاشق نیست، اما نمیخواهد این واقعیت تلخ و غم انگیز را بپذیرد.بهار بدون توجه به او تنها آمده است تا خودش را به همه نشان بدهد و دوباره پس از مدتی می رود... و دوباره همه چیز برای درخت تمام میشود. ولی این بار با دفعات دیگر فرق دارد.آن درخت پس از چهل سال تنهایی و انتظار کشیدن برای همیشه دنیا را ترک میکند و می رود...زمانی که میرود بهار هم میرود.. درخت در خیال خود فکر میکند بهار برای مردن او ناراحت است و به همین دلیل میرود اما غافل از اینکه بهار نامرد رفته است تا به کسان دیگر خودش را نشان دهد...چه غم انگیز است تفاوت میان درخت بودن و بهار بودن....:)