ویرگول
ورودثبت نام
یاسمن صفوی
یاسمن صفوی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خواستیم،ولی نزاشتند...

بعد از کلی کار روی مبل نشستم،‌کولر را روی دور تند گذاشتم و شروع به نوشیدن قهوه ام کردم و در لابه لای مشغله های ذهنی ام در جست و جوی راه حل برای کارهایم بودم که ناگهان پسرم از داخل اتاق بیرون آمد و با هیجان پرسید مامان سخت ترین کلمه در دنیا چیه؟ بدو دیگه.جواب دادم:چی میگی عزیزم.گفت:مامان یه مسابقه برگزار شده سخت ترین کلمه از نظر ما چیه؟مامان بگو بدو جایزه های خیلی خوب داره ها. یکم فکر کردم و بهش گفتم: به این زودی که نمیتونم جوابتو بدم، وایسا یکم فکر کنم. او هم غر غر کنان رفت تو اتاقش و گفت پس بدو مامان.فکر کردم، فکر کردم، یهو به خودم اومدم و دیدم در زمان گم شده ام و به ده سال قبل برگشتم. ده سال قبل، پیش او، در فکر او.

اینقدر زمان مرا در خود گم کرده بود که حتی صدایش را می شنیدم صدای حرف زدنش را، صدای گریه هایش را موقع جدایی، صدای خنده هایش، آخ صدای خنده هایش که قلب مرا پیوند دوباره ای می داد.

در زمان جستجو میکردم که چرا چیشد که از هم جدا شدیم، مقصر کی بود ولی هیچ چیز نیافتم جز یه جمله: صلاح نیست با هم باشید.

صلاح نیست؟ یعنی تمام ان دوست داشتن ها، برای هم مردن ها، خنده ها دل خوش همه ی شان ففط با یک صلاح نیست دود شد و به هوا رفت؟

یاد جداییمان افتادم. تلخ ترین روز برایمان بود.اخرین روزی بود که میتونستیم ضمیر جمع برای فعل هایی که استفاده میکردیم بیاریم. بعد ان روز دیگر از فعل جمعی استفاده نشد.فقط مفرد،مفرد،مفرد...

آن روز، روزی بود که هیچ کداممان حتی فکرش را نمیکردیم که روز اخر با هم بودن است. اوایل بهار بود اوایل سال جدید.زمانی که همه شادمان امدن عید بودند. ما هم شادمان بودیم، چون میخواستیم با هم بودنمان را به بقیه بگوییم، نمیدانم به چه کسی میخواستیم بگوییم، فقط میدانم میخواستیم همه بفهمند با هم هستیم.

وقتی با کلی شور و هیجان گفتیم، صداهایی در سر و کله مان پخش شد:نمیشود، فکرش را هم نکنید، اصلا صلاح نیست، زودتر تمامش کنید...

اخ که این جمله ی اخر کمر هردومان را شکست:)

همه ی تلاشمان را کردیم، چقدر اشک ریختیم ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و بی اعتنا از اشک ها، گریه های لحظه ی جدایی، شکستن دل ها، ما را از هم جدا کردند و هرکه را سوی زندگی خویش فرستادند.

و چه ناباورانه در لحظه ای تمام ارزوهایمان رفت زیر مشتی جمله ی نمیشود و نمیتوان، زیر مشغله های اجباری زندگی، زیر زندگی اجباری بدون دوست داشتن...

به گمانم سخت ترین واژه جمله ای غم انگیز است:ما خواستیم، ولی نزاشتند...:)

دوست داشتندرد دورینامردی دنیا
نویسنده نیستم و تنها برای کسب تجربه ای جدید، به پیشنهاد یکی از دوستان خوبم، به این جمع آمده ام:) خوشحال میشوم مرا در این راه،راهنمایی کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید