سر کلاس انشا بودیم ، بچه ها یکی یکی می آمدند تا انشاهایشان را بخوانند.موضوع انشا آزاد بود و هر کس راجع به چیزی که دوست داشت،انشا می نوشت.ناگهان کودکی گفنت: من بیایم؟ من هم گفتم: بفرمایید.ولی ای کاش نمی گفتم... او شروع کرد: به نام خدا.موضوع انشا: دریا...
دیگر نتوانستم به ادامه اش گوش دهم.تمام خاطراتم ناگهان به صورت اشک بر چشمانم و بغض در گلویم به سمت من هجوم اوردند. درست دو سال از آن قضیه می گذرد.
دو سال پیش با هم بودیم،او هنوز بود...رفته بودیم شمال.آخر می دانی او عاشق شمال بود، عاشق دریا بود.همیشه میگفت: دریا آرامش خاصی دارد،دریا همواره به من حال خوب میدهد، دریا مهربانی اش را با مسافرانی که از دور و نزدیک برای دیدن او می آیند، تقسیم میکند.ولی این بار دریا مهربان نبود... به هر حال به شمال رسیدیم.ابتدا میخواستم بروم به هتل مان اما او گفت: نه، ما این همه راه را آمده ایم،که برویم دریا.خب میدانی عاشقش بودم. حرف، حرف او بود.رفتیم،ولی ای کاش نمیرفتیم.وقتی به کنار ساحل رسیدیم،او آنقدر ذوق زده بود که سریع پیاده شد و به سمت دریا رفت. هوا خیلی خوب نبود،بارونی بود،دریا مواج بود.من رفتم از صندوق وسایل را بیاورم و بعد هم پیش او بروم. چند دقیقه ای کارم طول کشید.بعد که به سمت دریا آمدم،او را ندیدم.هر چه صدایش کردم،نبود.در فکر بودم که کجا رفته است که ناگهان صدای جیغ زنی را شنیدم. با سرعت به سمتش رفتم، دیدم به یک نقطه از دریا خیره شده است. به آن نقطه نگاه کردم....خشکم زد، اشک امانم را بریده بود.او بود، اما دیگر نمی خندید، دیگر حرف نمی زد، او مرده بود.دریای نامرد این بار مهربانی اش را تبدیل به بی رحمی کرد و او را از من گرفت...
می دانی برگشتنه من خیلی تنها بودم.تنهای تنها...بدون او، بدون خنده های شیرینش...