یکی از بزرگترین غم های خواهری مثل من که همیشه برادرم غمخوارم بوده اینه که بخواد ازم دور شه. بعد از آموزشیش افتاده بوشهر، جایی که خیلی ازم دوره. سه ماه دیگه برای چند روز میاد که ببینمش. این یعنی اینکه ۲۴ اردیبهشت که تولدمه پیشم نیست. به نظرم تولد امسالم دیگه به هیچ دردیم نمیخوره.

همیشه روز تولدم کنارم بود و اینطوری به جای شادی تولدم، من باید غصه اینو بخورم که چرا داداشم پیشم نیست که الان کنارم باشه و باهام تولدمو جشن بگیره. آنقدر دلم گریه داره که نمیدونم چطور این اشک ها رو بریزم. بالاخره اینم از مراحل زندگی هرکسیه، این غصه خوردن رو میگم!
مسخره بودن و پوچی این دنیا رو دارم میفهمم. اینکه چقدر میتونه بی رحم باشه رو میفهمم. مگه نمیگفتند کسی رو خیلی دور از خونشون نمیندازن. مثلا چی میشد که داداش منم نزدیک ما باشه، توی شهر خودش بیفته. آیا من به داداشم احتیاج پیدا نمیکنم؟ آیا اون به خونه و محیط گرم خونش احتیاج پیدا نمیکنه؟
چی بگم؟! از بی رحمی های دنیا بگم؟