۲۹ سالمه.
۲۹ و سهماهه، اگه بخوام دقیق باشم.
و راستش رو بخوای، چند هفتهست هر بار که تو آینه خودمو نگاه میکنم، دنبال یه چروک جدید میگردم. یا یه تار موی سفید. یا یه نشونه از اینکه دارم وارد اون مرحلهی لعنتی میشم که بهش میگن "دهه چهارم زندگی".
حالا بعضیا هستن که میگن سی سالگی اول پختگیه، اما اونها یا دروغ میگن یا قبلاً سی سالشون شده و دارن سعی میکنن بقیه رو هم با خودشون غرق کنن.
من؟
من وسط یه بحران سیسالگی بودم.
نه خونه دارم، نه ماشین، نه گیتار زدم، نه کوه رفتم، نه یوگا رفتم، نه حتی یه بار درست و حسابی عاشق شدم که توی تولد ۳۰ سالگیم یه آهنگ به یاد اون روزا پلی کنم.
ولی چیزی که تیر خلاص رو زد، پست یکی از بچههای دانشگاه بود که نوشته بود:
«امروز تولد ۳۰ سالگیمه و اولین چکاپ ژنتیکی عمرمو گرفتم!
عجیب بود بدونم بدنم تو آینده قراره چیکار کنه.»
همون لحظه با خودم گفتم:
منم باید بفهمم!
باید بدونم چند سال دیگه هنوز زندهام؟ یا تا تولد ۳۵ سالگی تبدیل به ویرانهای ژنتیکی میشم که با دو قرص و سه رژیم نفس میکشه؟
رفتم سایت مای اسمارت ژن. تست سلامت ژنتیکی و پیشبینی بیماری.
قیمتش رو دیدم. دلم ریخت. ولی گفتم اینم یه نوع سرمایهگذاریه. روی آیندهم. یا حداقل روی اضطرابهام.
تست رو سفارش دادم، بزاق رو فرستادم (بله، دقیقاً بزاق… کلاس کاری صفر ولی خب علمی!). دو هفته بعد، ایمیل اومد:
نتایج آماده است.
اولش یه نفس عمیق کشیدم. گوشی رو گرفتم تو دستم مثل اونایی که میخوان جواب آزمایش کرونا رو ببینن ولی نمیخوان بدونن.
صفحه رو باز کردم. یه صفحهی سفید بالا اومد با یه عالمه نمودار و عدد. حس کردم وارد دنیای ماتریکس شدم.
اسکرول کردم پایینتر. رسیدم به بخش معروف:
«بیماریهایی که احتمال داری در آینده بگیری»
چند لحظه چشمهام تار شد. یه لیوان آب برداشتم. برگشتم و دیدم اینا نوشته:
اینجا بود که زانوهام خم شد.
ریزش مو؟
آخه چرا ژنها اینقدر نامردن؟
نمیشد مثلاً ریسک خنده زیاد داشته باشم؟ یا تمایل به نویسنده شدن؟ نه، حتماً باید "کلسترول بالا" و "ریزش مو" باشه؟!
نشستم روبهروی لپتاپ و زل زدم به صفحه.
با خودم گفتم:
«خب… حالا چیکار کنم؟ برم کف سرمو با روغن نارگیل ماساژ بدم یا برم به زندگیم برسم؟»
تصمیم گرفتم یه لیست درست کنم:
کارهایی که قبل از ۳۰ سالگی باید بکنم، چون ژنهام قراره دشمنی درازمدت باهام داشته باشن:
۱. شیرینی رو کم کنم (خداحافظ باقلوا جان!)
۲. ورزش کنم (حتی اگه شده پیادهروی بین یخچال و مبل)
۳. هر روز موهامو ناز کنم، باهاشون حرف بزنم، براشون آهنگ بذارم
۴. اضطرابم رو مدیریت کنم (مثلاً خودمو قانع کنم که هنوز وقت دارم)
۵. و مهمتر از همه…
زندگی کنم. حتی با ژنهای عصبانی.
اون شب وقتی مامانم پرسید چرا سالاد بدون سس میخورم، گفتم:
«چون طبق تحقیقات پیشرفته ژنتیکی، قراره تا سه سال دیگه کلسترولم بزنه سقف!»
بابام گفت:
«یعنی دیگه کلهپاچه نمیخوری؟»
با بغض گفتم:
«فعلاً نه… مگر اینکه بخوام با دستای خودم ژنهامو فعال کنم.»
حالا دیگه هر وقت دوستی بهم میگه "وای سی سالگی نزدیکه، ترسناکه"،
میگم:
«ترسناکتر از اینه که بدونی تو ژنهات نقرس داری و عاشق فسنجونی!»
ولی تهش…
تهش فهمیدم بدون دونستن هم میشه زندگی کرد،
ولی دونستن کمک میکنه با چشم بازتر زندگی کنی.
حتی اگه قرار باشه بعدش آب کرفس بخوری و به موهات صبح به صبح سلام بدی.
