"بنویس بانو" بنویس بانو؛ بنویس از ترانه شدن از دو دور افتاده؛ که اسیرِ زمانه شدن بنویس شیرینم؛ تو را به جانِ فرهادَت که نیشتر شود قلمت بر این زخمِ کُهَن بنویس باز از آن چکامه هایِ بی وزنت که معلق است میانِ جانِ من از دلم تا که میهمانِ این دنیام که ندارد خیالِ کوچیدَن بنویس بانو؛ بنویس از پریشانی مرغِ بی آواز؛ از رهایی چه می دانی...!؟ بنویس و افشا کن این مفاهمه را مثل حلاج باش، بانویِ بارانی آی از آن حسرتِ همآغوشی وای از این ناله هایِ خاموشی بنویس از این وِردِ شیطانی مثلِ حلاج باش، بانویِ بارانی من سرم در طنابِ یک دار است می کَنَم جان ولی نمی میرم دست و پا می زنم به جان کندن صد دهان تُف! به رویِ تقدیرم من و تو هیچ، "ما" شدن را ندانستیم هر لغت نامه شد دَری به گمراهی هر چه دل بیش، "ما" را زِ ما طلب می کرد می کشیدیم به دل کشیده تَر آهی