ویرگول
ورودثبت نام
سامرا
سامرا
خواندن ۱۴ دقیقه·۵ سال پیش

آموزش به زبان مادری

آموزش به زبان مادری حق همه‌ست!
آموزش به زبان مادری حق همه‌ست!


روز اولی که وارد مدرسه شدم، معلم تصویر یک گربه را به ما کلاس اولی‌ها نشان داد و گفت این چیه؟ ما هم همه با هم و یک صدا گفتیم پشیله (گربه به کوردی)! معلم گفت نه این گربه است شما از این به بعد زبان فارسی را یاد می‌گیرید. از اون لحظه به بعد من و هم نسل‌های من دو زبانه شدیم. از اون لحظه به بعد من باید برای هر شی، جاندار و ... دو کلمه یاد می‌گرفتم که در بسیاری از موارد خیلی با هم تفاوت داشتند. همین باعث شد که امروز زمانی که دارم فکر و یا چیزی می‌نویسم، ذهنم به صورت پیش‌فرض زبان فارسی را انتخاب کنه. به همین دلیل خواستم بررسی بر این موضوع داشته باشم که این پدیده دو زبانگی، برای آموزش کودکان مفیده یا خیر.

شاید خیلی از افراد این را اتفاق خوبی بدانند، ولی علم و تحقیقات چیزی دیگر می‌گوید. طبق آمارهای جهانی ۸۳ درصد از کودکان دنیا به زبان مادری خود آموزش می‌بینند و تنها ۱۷ درصد کودکان دنیا از داشتن آموزش به زبان مادری خود محروم هستند.

اول از همه با تعریفی از "دو زبانگی" و اینکه به چه کسی "دو زبانه" می‌گویند شروع کنم:

"دو زبانگی" پديده‌ای است که در آن فرد به زبان ديگری غير از زبان مادری خود آموزش می‌بيند. زبان مادری اولين زبان آموخته شده توسط فرد است، زبانی که فرد بدان تکلم می‌کند، با آن رشد می‌يابد و عناصر فرهنگی و اجتماعی محيط خود را توسط آن دريافته، لمس کرده و با آن هويت می‌يابد. اما در بسياري از کشورها و از جمله ایران، زمانی که کودک به سنی می‌رسد که بايد تحت آموزش رسمی قرار گيرد، با زباني غير از زبان مادری خود و با زبانی که در سراسر کشور به عنوان زبان رسمی شناخته شده و از لحاظ نظام آوايی- واژگانی و دستوری متفاوت از زبان مادری اوست، آموزش می‌بيند و از اين مرحله است که پديده "دو زبانگی" مطرح می‌شود (طبق آمار خبرگذاری فارس و به گفته وزیر‌ آموزش و پرورش دولت دهم، ۷۰ درصد دانش‌آموزان ایرانی دو زبانه هستند). بنابراين، فرد "دو زبانه" به فردی اطلاق می‌شود که از زمان آغاز آموزش رسمی، با زبان ديگری که در کشور عموميت يافته و در حکم زبان دوم می‌باشد، آشنا شده و آموزش می‌بيند.

در یک نوع طبقه بندی "دوزبانه"بودن را به دو دسته طبیعی (برابر) و آموزشی (نابرابر) تقسیم بندی می‌کنند. در "دو زبانگی" برابر فرد از آغاز تولد در یک خانواده و جامعه "دو زبانه" زندگی می‌کند و در هر دو زبان هم به صورت شفاهی و هم به صورت کتبی قادر به برقراری ارتباط است (مانند بعضی‌ از شهرهای آذربایجان غربی که هر به دو زبان ترکی و کوردی آشنا هستند). در "دو زبانگی" نابرابر، آموزش فرد پس از یادگیری زبان مادری به صورت شفاهی، به دلایل آموزشی یا فرهنگی با یک زبان دیگر تماس می‌یابد و "دو زبانه" می‌شود. "دو زبانگی" کشور ایران از این نوع "دو زبانگی" است.

روانشناسان و صاحب‌نظران حوزه آموزش معتقدند که آموزش تا سن ۱۲ سالگی باید با زبان مادری صورت بگیرد. یوهان آموس کومنیوس که به عنوان پدر آموزش و پرورش نوین در دنیا می‌شود، در نیمه دوم قرن ۱۷ اصولی را برای آموزش و پرورش و یادگیری عنوان کرد که بیشتر نهاد‌ها آموزشی دنیا از آن تبعیت می‌کنند. کومنیوس اعتقاد داشت که کودکان را بایستی با شناخت و بینش اجسام آشنا کرد. یعنی معانی مستقیم اشیا و اجسام را به کودکان آموخت و در این مسیر همواره بر ضرورت استفاده از زبان مادری تاکید می‌کرد. وی اعتقاد داشت که آموزش تا سن ۱۲ سالگی بایستی فقط و فقط به زبان مادری باشد و از این سن به بعد است که آموزش به زبان‌های دیگر می‌تواند در برنامه آموزشی فراگیران قرار گیرد و آموزش زبان‌های دیگر نه از روی دستور زبان بلکه از طریق خواندن متون انجام گیرد. "کومنیوس" بر استفاده از عکس و تصویر در آموزش زبان تاکید می‌کرد. بدین ترتیب که ابتدا کودک با مفهومی که با آن آشنا است ارتباط برقرار می‌کند و سپس طریقه نوشتاری آن مفهوم را به آن پیوند می‌دهد و آن مطلب را درک می‌کند.

حتی آمارهای داخلی هم اثبات کننده اهمیت آموزش به زبان مادری است در زیر به تعدادی از این آمارها اشاره می‌کنم:

  • رئیس سازمان نهضت سوادآموزی در تازه‌ترین آمار گفته است که در ایران ۱۱ میلیون کم‌سواد و حدود ۹ میلیون بی‌سواد مطلق وجود دارد و بیشترین آمار بی‌سوادی در استان‌های مرزی کشور است در این ارتباط استان سیستان و بلوچستان در صدر بی‌سوادی قرار دارد و  کردستان هم دومین "استان بی‌سواد" کشور است.
  • بیشترین افت تحصیلی در مناطق دو زبانه است.
  • بیشترین آمار ترک تحصیل و عقب افتادگی از تحصیل مربوط به مناطق دو زبانه است.


اهمیت آموزش به زبان مادری از منظر حقوقی

  • به نظر می‌رسد این موضوع از چند منظر اهمیت دارد. نخست از جنبه فردی. آموزش به زبان مادری، رشد تحصیلی و علمی کودک را تسریع می‌بخشد و فهم مطالب درسی را لذتبخش‌تر و آسان‌تر می‌کند. دوم از جنبه جمعی است. آموزش به زبان مادری در حفظ "هویت گروهی" نقش حیاتی دارد که تحت عنوان کلی "حق بر هویت" مطرح می‌شود. مبنای چنین حقی هم اسناد عام حقوقی است مانند اصل عدم تبعیض در ماده ۲۷ میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی یا کنوانسیون ۱۹۴۸ جلوگیری از کشتار جمعی یا کنوانسیون حقوق کودک.
  • طبق موازین کمیته حقوق بشر در سال 1994 ماده 27 میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی (امینی)، اعلام داشته كه حق داشتن فرهنگ، زبان و مذهب فقط مربوط به اقلیت‌های شناخته شده و تثبیت شده نیست، بلكه افراد متعلق به گروه‌هایی كه كارگران مهاجر را تشكیل می دهند نیز شامل می‌شود.
  • علاوه بر این، در سازمان ملل متحد، قانونی وضع شده که می‌گوید ابتدای تحصیلات هر کودکی باید به زبان مادری او باشد.
  • اصل پانزدهم قانون اساسی بیان می‌کند که می‌توان در کنار زبان فارسی زبان و ادبیات ملیت‌ها را نیز آموزش داد. ولی اختیاری بودن آن سبب عدم متعهد بودن افراد به آن شده است.
  • همچنین از سال ۱۹۹۹میلادی یونسکو روز ۲۱ فوریه (۲ اسفند) را به نام "روز جهانی زبان مادری" نامگذاری و هدف از این نامگذاری را کمک به تنوع فرهنگی و زبانی عنوان کرده است.

به امید روزی که همه به زبان مادری خود آموزش ببینند.



در آخر هم اين مطلب را با آخرین درس از کتاب «قصه های دوشنبه» آلفونس دوده (ترجمه دکتر عبدالحسین زرین‌کوب) تمام می‌کنم.

آلفونس دوده
آلفونس دوده


آن روز مدرسه دیر شده بود و من بیم آن داشتم که مورد عتاب معلم واقع گردم. علی الخصوص که معلم گفته بود درس دستور زبان را خواهد پرسید و من حتی یک کلمه از آن درس نیاموخته بودم. به خاطرم گذشت که درس و بحث مدرسه را بگذارم و راه صحرا پیش گیرم. هوا گرم و دلپذیر بود و مرغان در بیشه زمزمه‌ای داشتند. این همه خیلی بیشتر از قواعد دستور، خاطر مرا به خود مشغول می‌داشت اما در برابر این وسوسه مقاومت کردم و به شتاب راه مدرسه را پیش گرفتم.


وقتی از جلو خانه کدخدا می‌گذشتم دیدم جماعتی آنجا ایستاده‌اند و اعلانی را که بر دیوار بود می‌خوانند. دو سال بود که هر خبر ملال‌آوری که برای ده می‌رسید از این جا منتشر می‌شد. از این رو، من بی آنکه در آنجا توقفی کنم, با خود اندیشیدم که «بازبرای ماچه خوابی دیده‌اند؟».


آن گاه سرخویش گرفتم و راه مدرسه در پیش و با شتاب تمام خود را به مدرسه رساندم. در مواقع عادی، اوایل شروع درس شاگردان، چنان بانگ و فریاد می‌کردند که غلغله‌ی آنها به کوی برزن می‌رفت. با آواز بلند درس را تکرار می‌کردند و بانگ و فریاد بر می‌آوردند و معلم چوبی را که همواره در دست داشت برمیز میکوبید و میگفت «ساکت شوید!»

آن روز هم من به گمان آن که وضع همان خواهد بود انتظار داشتم که درمیان بانگ و همهمه‌ی شاگردان آهسته و آرام به اتاق درس درآیم و بی آنکه کسی متوجه تاخیر ورود من گردد بر سرجای خود بنشینم. اما برخلاف آنچه من انتظار داشتم آن روز چنان سکوت و آرامشی در مدرسه بود که گمان می‌رفت از شاگردان هیچکس در مدرسه نیست.
از پنجره به درون اتاق نظری افکندم شاگردان درجای خویش نشسته بودند و معلم با همان چوب رعب انگیز که همواره در دست داشت در اتاق درس قدم می‌زد. لازم بود که در را بگشایم و در میان آن آرامش و سکوت وارد اتاق شوم. پیداست که تا چه حد از چنین کاری بیم داشتم و تا چه اندازه از آن شرم می‌بردم. اما دل به دریا زدم و به اتاق درس وارد شدم لیکن معلم بی آنکه خشمگین و ناراحت شود از سر مهر، نظری بر من انداخت و با لطف و نرمی گفت:
«زودسرجایت بنشین , نزدیک بود درس را بی حضور تو شروع کنیم.»

از کنار نیمکت‌ها گذشتم و بی‌درنگ بر جای خود نشستم. وقتی ترس و ناراحتی من فرونشست و خاطرم تسکین یافت تازه متوجه شدم که معلم ما لباس ژنده‌ی معمول هر روز را برتن ندارد و به جای آن لباسی را که جز در روز توزیع جوایز یا در هنگامی که بازرس به مدرسه می‌آمد نمی‌پوشید، برتن کرده است. گذشته از آن تمام اتاق درس را ابهت و شکوهی که مخصوص مواقع رسمی است، فرا گرفته بود. اما آنچه بیشتر مایه شگفتی من گشت، آن بود که در انتهای اتاق بر روی نیمکت‌هایی که در مواقع عادی خالی بود، جماعتی از مردان دهکده را دیدم که نشسته بودند. کدخدا و مامور نامه‌رسانی و چند تن دیگر از اشخاص معروف در آن میان جای داشتند، همه افسرده و دل مرده به نظر می‌آمدند. پیرمردی که کتاب الفبای کهنه‌ای همراه داشت آن را بر روی زانوی خویش گشوده بود و از پس عینک درشت و ستبر به حروف و خطوط آن می‌نگریست.


هنگامی که من از این احوال غرق حیرت بودم معلم را دیدم که بر کرسی خویش نشست و سپس با همان صدای گرم، اما سخت که هنگام ورود با من سخن گفته بود گفت:
«فرزندان, این بار آخراست که من به شما درس می‌دهم. دشمنان حکم کرده‌اند که در مدارس این نواحی زبانی جز زبان خود آنها تدریس نشود. معلم تازه فردا خواهد رسید و این آخرین درس زبان ملی شماست که امروز می‌خوانید. از شما خواهش دارم که به درس من درست دقت کنید.»


این سخنان مرا سخت دگرگون کرد. معلوم شدکه آن چه بر دیوارخانه‌ی کدخدا اعلان کرده بودند همین بود که: «ازاین پس به کودکان ده آموختن زبان ملی ممنوع است.»

آری این آخرین درس زبان ملی من بود. مجبور بودم که دیگر آن را نیاموزم و به همان اندک مایه‌ای که داشتم قناعت کنم. چه قدر تأسف خوردم که پیش از آن ساعت‌های درازی را از عمرخویش تلف کرده و به جای آنکه به مدرسه بیایم به باغ و صحرا رفته و عمر به بازیچه به سر برده بودم.
کتابهایی که تا همین دقیقه در نظر من سنگین و ملال انگیز مینمود، دستور زبان و تاریخی که تا این زمان به سختی حاضر بودم به آن نگاه کنم اکنون برای من در حکم دوستان کهنی بودند که ترک آنها و جدایی از آنها به سختی ناراحت و متاثرم می‌کرد.
درباره معلم نیز همین گونه می‌اندیشیدم. اندیشه آنکه وی فردا ما را ترک می‌کند و دیگر او را نخواهم دید، خاطرات تلخ تنبیهاتی را که از او دیده بودم و ضربات چوبی را که از او خورده بودم از صفحه ضمیرم یک باره محو کرد.
معلوم شد که به خاطر همین آخرین روز درس بود که وی لباس‌های نو خود را برتن کرده و نیز به همین سبب بود که جماعتی از پیران دهکده و مردان محترم در انتهای اتاق نشسته بودند. گفتی تاسف داشتند که پیش از این نتوانسته بودند لحظه‌ای چند به مدرسه بیایند و نیز گمان می‌رفت که این جماعت به درس معلم ما آمده بودند تا از او به سبب چهل سال رنج شبانه روزی و مدرسه‌داری وخدمت‌گزاری قدردانی کنند.

در این اندیشه‌ها مستغرق بودم که دیدم مرا به نام خواندند. می‌بایست که برخیزم و درس راجواب بدهم. راضی بودم تمام هستی خود را بدهم تا بتوانم با صدای رسا و بیان روشن درس و دستور را که بدان دشواری بود از بر بخوانم اما درهمان لحظه اول درماندم و نتوانستم جوابی بدهم و حتی جرات نکردم سربردارم و به چشم معلم نگاه کنم.
در این میان سخن او راشنیدم که با مهر و نرمی می‌گفت: فرزند تو را سرزنش نمی‌کنم زیرا خود به قدر کفایت
متنبه (متوجه) شده‌ای. می‌بینی که چه روی داده است. آدمی همیشه به خود می‌گوید وقت باقی است، درس را یاد می‌گیرم اما می‌بینی که چه پیشامدهایی ممکن است روی دهد.
افسوس، بدبختی ما این است که همیشه آموختن را به روز دیگر وا میگذاریم.


اکنون که این مردم که به زور بر ما چیره گشته‌اند. حق دارند که ما را ملامت کنند و بگویند:
«شما چگونه ادعا دارید که قومی مستقل هستید و حال آنکه زبان خود را نمی‌توانید بنویسید و بخوانید؟» با این همه، فرزند تنها تو در این کار مقصر نیستی. همه ما سزاوار ملامتیم.
پدران و مادران نیز در تربیت و تعلیم شما چنان که باید، اهتمام نورزیده اند و خوشتر آن دانسته‌اند که شما را به دنبال کاری بفرستند تا پولی بیش‌تر به دست آورند. من خود نیز مگر درخور ملامت نیستم؟ آیا به جای آن که شما را به کار درس وا دارم بارها شما را سرگرم آبیاری باغ خویش نکرده‌ام؟ و آیا وقتی هوس شکار و تماشا به سرم می‌افتاد شما را رخصت نمی‌دادم تا در پی کار خویش بروید؟ آنگاه معلم از هر دری سخن گفت و سرانجام سخن را به زبان ملی کشانید و گفت: «زبان ما در شمار شیرین‌ترین و رساترین زبان‌های عالم است و ما باید این زبان را دربین خویش همچنان حفظ کنیم و هرگز آن را از خاطر نبریم». زیرا وقتی قومی به اسارت دشمن درآید و مغلوب و مقهور بیگانه گردد تا وقتی که زبان خویش را همچنان حفظ می‌کند همچون کسی است که کلید زندان خویش را در دست داشته باشد.

آنگاه کتابی برداشت و به خواندن درسی از دستور پرداخت. تعجب کردم که با چه آسانی آن روز درس را می‌فهمیدم. هر چه می‌گفت به نظرم آسان می‌نمود. گمان دارم که پیش از آن هرگز بدان حد با علاقه به درس دستور گوش نداده بودم و او نیز هرگز پیش از آن با چنان دقت و حوصله‌ای درس نگفته بود. گفتی که این مرد نازنین می‌خواست پیش از آنکه با ما وداع کند و درس را به پایان برد، تمام دانش و معرفت خویش را به ما بیاموزد و همه معلومات خود را در مغز ما فرو کند.
چون درس به پایان آمد نوبت تحریر و کتابت رسید. معلم برای ما سرمشق‌هایی تازه انتخاب کرده بود که بر بالای آن‌ها عبارت «میهن سرزمین نیاکان - زبان ملی» به چشم می‌خورد. این سرمشق‌ها که به گوشه‌ی میزهای تحریر ما آویزان بود چنان می‌نمود که گویی در چهار گوشه‌ی اتاق درفش ملی ما را به اهتزاز در آورده باشند. نمی‌توان مجسم کرد که چه طور همه شاگردان در کار خط و مشق خویش سعی می‌کردند و تا چه حد در سکوت و خموشی فرو رفته بودند.در آن سکوت و خموشی جز صدای قلم که بر کاغذ کشیده می‌شد صدایی به گوش نمی‌آمد.
بر بام مدرسه کبوتران آهسته می‌خواندند و من در حالی که گوش به ترنم آنها می‌دادم پیش خود اندیشه می‌کردم که آیا اینها را نیز مجبور خواهند کرد که سرود خود را به زبان بیگانه بخوانند؟


گاه گاه که نظر از روی صفحه مشق خود بر می‌گرفتم معلم را می‌دیدم که بی حرکت بر جای خویش ایستاده است و با نگاه‌های خیره و ثابت پیرامون خود را می‌نگرد، تو گفتی می‌خواست تصویر تمام اشیای مدرسه را که در واقع خانه و مسکن او نیز بود در دل خویش نگاه دارد. فکرش رابکنید! چهل سال تمام بود که وی در این حیاط زندگی کرده بود و در این مدرسه درس داده بود. تنها تفاوتی که در این مدت در اوضاع پدید آمد این بود که میزها و نیمکت‌ها بر اثر مرور زمان فرسوده و بیرنگ گشته بود و نهالی چند، که وی درهنگام ورود خویش درباغ غرس کرده بود، اکنون درختانی تناور شده بودند. چه اندوه جان کاه و مصیبت سختی بود که اکنون این مرد میبایست تمام این اشیای عزیز را ترک کند و نه تنها حیاط مدرسه بلکه خاک وطن را نیز وداع ابدی گوید. با این همه قوت قلب و خونسردی وی چندان بود که آخرین ساعت درس رابه پایان آورد.

پس از تحریر مشق درس تاریخ خواندیم. آن گاه کودکان با صدای بلند به تکرار درس خویش پرداختند. یکی از مردان معمّر دهکده که کتاب را بر زانو گشوده بود و از پس عینک ستبر خویش درآن می نگریست با کودکان هم آواز گشته بود و با آنها درس را با صدای بلند تکرار می‌کرد. صدای وی چنان باشوق و هیجان آمیخته بود که از شنیدن آن، بر ما حالتی غریب دست می‌داد و هوس می‌کردیم که درعین خنده گریه سر کنیم. دریغا! خاطره این آخرین روزدرس همواره در دل من باقی خواهند ماند.


دراین اثنا وقت به آخر آمد و ظهر فرا رسید و درهمین لحظه صدای شیپور سربازان بیگانه نیز که از مشق و تمرین باز می‌گشتند در کوچه طنین افکند. معلم با رنگ پریده از جای خویش برخاست. تا آن روز هرگز وی در نظرم چنان پر مهابت و با عظمت جلوه نکرده بود. گفت: «دوستان،فرزندان،من...من...» اما بغض و اندوه صدا در گلویش شکست. نتوانست سخن خود را تمام کند. سپس روی برگردانید و پاره‌ای گچ برگرفت و با دستی که از هیجان و درد می‌لرزید بر تخته سیاه این کلمات را با خط جلی نوشت «زنده بادمیهن!» آنگاه همان جا ایستاد، سر را به دیوار تکیه داد و بدون آنکه دیگر سخنی بگوید با دست به ما اشاره کرد که «تمام شد. بروید، خدانگهدارتان باد!»



زبان مادریآخرین درسآلفونس دودهقصه‌های دوشنبه
open source
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید