جالت آور است. آخرین نوشته ام در ویرگول به 13 روز پیش باز می گردد. آیا در 13 روز، نیم ساعت زمان خالی گیر نمی آمده؟ خوب می دانیم که گیر می آمده. مشکل جای دیگریست. شاید مشکلم از بی برنامگی است. از اینکه این روزهایم را علیاللهی می گذرانم؛ بدون چارچوب و برنامه ریزی. شاید هم مشکل از بی اولویتی این روزهایم است. از اینکه همه چی در اولویت است و هیچ چیز در اولویت نیست. بگذارید کمی این مورد را باز کنم.
مشکلی که از قدیم پا بندم بوده و راحتم نمی گذاشته، همین مسئله چند اولویتی بودن است. آنقدر به اولویت های زیادی سعی دارم پایبند باشم که کلمه اولویت معنای خودش را از دست می دهد. وقتی روی ابعاد محدودی در زندگی تمرکز کنی، متمرکز و پایبند ماندن چندان سخت نخواهد بود. اما وقتی بی هوا به اولویت ها را می افزایی، استمرار داشتن در همه آنها به سخت ترین کار دنیا تبدیل می شود؛ حتا سخت تر از کار معدن!
چندان دشوار نیست تنها روی نوشتن تمرکز کنی یا همزمان با درس خواندن از ورزش هم غافل نشوی. اما غیرممکن تر از اینکه همزمان به نوشتن، کتاب خواندن، پاس کردن درس های دانشگاه، ورزش کردن، درست خوابیدن، تغذیه سالم داشتن، مراقبت و پیگیری تمرینات زانو، سرمایه گذاری در بورس، یادگیری زبان انگلیسی و البته تلاش در جهت حفظ کردن سلامت روانی و عاطفی بپردازی ندیده ام.
همه ی اینها فارغ از مشکلات روزمره و گاه و بی گاهی است که برای همه پیش می آید. اینکه از خودت انتظار داشته باشی به همه ی این فعالیت ها برسی و درست عمل کنی، بی شک انتظار بی جایی است. اما چاره چیست؟
چاره در رها کردن است. اینکه از یکسری دل بکنی. مغز انسان برای مدیریت چنین چیزی طراحی نشده است. اجداد ما در ابتدا تنها به بقا اهمیت می دادند. و تا همین گذشته ی نه چندان دور، خانواده و درآمدزایی دغدغه های اصلی آدمیزاد برای زندگی بودند. پس هیچ عجیب نیست که ذهن ما توانایی هندل کردن و مدیریت خرواری از دغدغه ها را ندارد.
کاری که باید انجام بدهم مشخص است: باید از خیر یکسری از آن دغدغه ها بگذرم. اما مسئله به همین سادگی ها نیست. اگر از خیرشان گذشتن برایم به همین سادگی بود تا الان ده بار بی خیالشان شده بودم. مشکل من در کمال طلبی است. می خواهم همه چیز را با هم داشته باشم؛ تعادلی بی نقص! و در آخر نتیجه این می شود که از هیچکدام آن فعالیت ها نمی گذرم.
روز از نو، روزی از نو!
اما بعد از سالیان سال کلنجار رفتن با این مسئله، بنظرم وقت آن رسیده که رها کنم. می دانم دیر یا زود رها کردن را باید یاد بگیرم. به گمانم هیچ زمانی بهتر از همین حالا گیر نخواهد آمد. از این رو، باید جلسه ای با خودم برگزار کنم و کلک این دغدغه های موذی را بکنم. اما برای اینکار هم برنامه دارم!
قصد ندارم به طور کامل رها کنم. خودم را راضی خواهم کرد که به طور بازه ای رها کنم. مثلن برای دو ماه از خیر کتاب خواندن بگذرم و در دو ماه بعدش از خیر تغذیه و درس خواندن. اینگونه رها خواهم کرد... رها کردنم هم به آدمی زاد نمی ماند!