دیروز کلی قصه لیلی و مجنون تعریف کردم و حالا میبینم متنم در ویرگول منتشر نشده است. دقیقن نمیدانم چه اتفاقی افتاده. آیا بدون آنکه دکمه انتشار را بزنم، کروم را بستهام؟ پس چرا هیچ پیشنویسی ذخیره نشده است؟ چرا هیچ اثری از متنم نیست؟
احساس تباهی دارم. انگاری که خودم و متنم با هم تباه شدهایم. گاهی اوقات زندگی راه نمیآید. اصلن راه نمیآید. البته معمولن اینطور نیست که کلن راه نیاید. گاهی اوقات در زندگی رو دور شانسی و کیفت حسابی کوک است. انگار که همه عالم و کواکب دست به دست هم دادهاند تا زندگی برای تو خوب پیش رود. در این مواقع نیز، بد شانسی و بد قلقی در زندگی وجود دارد. اما چون اوضاع کلی خوب است و زندگی خوب مینوازد، این خرده بد شانسیها و نرمه مشکلات را نادیده میگیری.
و البته زمانی میآید که از همان ثانیه اول هیچچیز باب میل نیست. انگاری همه اشیا و وسایل و آدمها سر دشمنی برداشتهاند. انگاری نیرویی پنهان دارد همهچیز را علیه تو پیش میراند. و با همهی اینها، باز هم اوضاع صددرصدی نیست. در این شرایط نیز اتفاقات خوبی میافتند. بیشک در این حال، بد شانسی بر خوش شانسی غالب است و آسمان زندگیات پر از ابر سیاه است، اما با همهی اینها در پایان روز، میتوان به یک پیروزی کوچک دل خوش کرد. با این امید که بالاخره خورشید آسمان ما از پشت ابر در خواهد آمد.