میگویند نباید سعی کنی خنده دار بنویسی. تنها باید بنویسی و بگذاری طنز در قلمت جاری شود. اما مشکل شخصی بنده با این مسئله این است که بابت این حرفشان تضمینی نمیدهند. شاید ندانید اما من یکی که بدون تضمین نمیتوانم به این حرفشان اعتماد کنم. آخر بیایم و از اینستاگردیام بزنم که شاید و تنها شاید نوشتهام ته مایه طنزی داشته باشد؟! استغفرالله. همین مانده دیگر. داریم به کجا میرویم؟ مردم کافر شدهاند والله. دین دیگر نه برش دارد و نه اولویت!
متینا پیشنهاد داد سری بعد که او به مشهد میرود، من هم با او بروم. خب، مشخصن دوست دارم بروم اما اگر از بحث مهم مکان هم بگذریم، میرسیم به بحث درس.
از یک طرف میگویم که دارم زیر فشار و استرس له میشوم (دروغ میگویم بابا. له شدن کجا بود. شاید یک فشار کوچک باشد. له شدن که به این راحتیها نیست. باید وضعت خیلی خراب باشد که زیر فشار له شوی. متینا شاید در حال له شدن باشد. شاید؟! آخر مرد مومن کدام آدمیزادی را دیدهای که درد روحی و روانی بیشتری را متحمل شود؟! اصلاح میکنم: متینا در حال له شدن است. اما دلم نمیخواهد له شود. عمل له شدن مرا یاد کرمها میاندازد. دوست ندارم آدمها به کرم تبدیل شوند. تازهاش هم، ما کلی پز هوش آدمیزادی مان را میدهیم؛ خوبیت ندارد که انسانها به کرم تبدیل شوند. مردم چه خواهند گفت؟
از طرف دیگر ول کنم و چند روز بروم مشهد؟ آیا آنوقت از له شدن به مرحله پرس شدن نمیرسم؟
مگر دیوانه شده ام؟
بله، این دختریست که علاق مندم بیشتر و بیشتر بشناسمش اما به قول مارک منسن: عشق کافی نیست. عقل که پشم نیست. آن را گذاشتهاند که استفاده کنیم. نباید آن را با آپاندیس اشتباه بگیریم.
حال اگر کمی از این «جناب عقل» بهره بگیرم، سوالی را جلو پایم میگذارد: آیا دیگری ارزشش را دارد تا از زندگی خودت باز بمانی؟
جواب نه است. باید ارزشها و محدودههای هر رابطه مشخص باشد. البته لزومی ندارد مثل مرزهای آمریکا مشخص باشد. میتواند شبیه مرزهای ایران باشد که در عین مشخص بودن، قابل تغییر نیز هستند. هر پنجاه سال میتواند یک انقلاب رخ دهد و کلی چیزها تغییر کنند.
مشخصن ازخودگذشتگی لازمهی داشتن یک رابطه ی رونده و سازنده است. درواقع چیزی که تو را تبدیل به یک خودشیفتهی عوضی با یک دنیای محدود نمیکند ازخودگذشتگی است.
به من بگویید که کی دلش دنیایی محدود میخواهد؟ وقتی اینهمه جهان برای گشتوگذار هست، چرا باید به دنیایی محدود رضایت داد؟
اما ازخودگذشتگی حدی دارد. حدش آنجاست که احترام و منزلت فرد زیرپا گذاشته نشود. اگر شان و اکرام کسی زیرپا گذاشته شود، کثیف شده و به این راحتیها هم پاک بشو نیست. حتا پودر لباسشویی پرسیل هم جوابگو نخواهد بود. امتحان کردهام که میگویم.
حال مسلئهای که به میان میآید این است که آیا جلوهی خوبی دارد که علیرغم تمامی مسئولیتها، به مشهد بروم آنهم بدون داشتن دلیلی محکمهپسند (دادگاه خانه را میگویم)؟
مشخصن خیر.
میدانم بابا، میدانم. این حرفهایم بیرحمانه و عاری از همدردی بنظر میرسند. اما از شما چه پنهان (هرچند که پنهان کردن این مسئله برای نیمچه خودشیفتهای مثلِ من کار سختی نیست)، من آدم بیرحمی نیستم. و این حرفهای من نباید از این دریچهی دید تعبیر شوند. مقصودم تنها این است که ما ابتدا باید در روابطمان خودمان را دوست بداریم تا بتوانیم دیگری را به درستی دوست بداریم.
آدمیهایی که خود را دوست دارد، محدودههای خود را دارد. البته کشورها اینطور نیستند. برعکس آدمها، همگیشان از دم، حدومرز مشخصی دارند. بحث، بحث پول است. شوخی که نیست.
آدمی که خود را دوست دارد، میداند که او در ابتدا نسبت به زندگی خودش مسئول است و در وهله دوم نسبت به زندگی عزیزانش. آدمی که آشفته است و حالش خوب نیست، نه کمکی به خود میکند، نه میتواند کمکی به دیگران بکند.