کتاب قلعه حیوانات سراسر داستان پردازی جذاب و گیرایی داره . متن روان و واضح نویسنده ، به دنبال انتقال افکارش نسبت به جوامع مختلف بشریت است که از نمادهای بی نقصی استفاده کرده که مربوط به جوامع فاسده ؛ این کتاب، ماجراهای انحراف از آرزوهای یک نسل، گول خوردن و تغییر مسیر به سمت یک گودال رو به تصویر میکشه. نکته ای که درباره این کتاب هست اینکه کتاب را با تأمل بخونید و روزنامه وار نخوانید و روی جملات درنگ کنید .
مهم ترین اتفاقی که با خوندن این کتاب می افته اینه که به ما نشون بده اکثر حکومت ها فارغ از اسم و نوع سیاست های ظاهری که برای خودشون انتخاب میکنند مشابه هم هستند. خیلی چیزها قرار نیست تغییر کنه تا زمانی که گوسفند ها دنباله رو هستن، اسب ها بر روی کارگر بودن و حامی بودن حتی به قیمت مهم ترین داشته هاشون پافشاری میکنن و نمیتونن خودشون رو سزاوار خوشبختی ببینن ، تا زمانیکه الاغ ها سکوت میکنن و خودشون رو کنار میکشند . در نهایت این ملت ها و مردم هستن که سرنوشت خودشون رو میسازند. البته که خوک ها هم عضوی از همون حیوان ها بودن و از بین خودشون انتخاب شدنند. جورج اورول بسیار زیبا و با استفاده از نماد ها طرز فکرش راجع به شوروی سابق و شرایط حاکم بر آن را در این کتاب به تصویر کشیده ، این کتاب در نقد انقلاب کمونیستی شوروی نوشته شده در اصل نویسنده برای این نوشتن کتاب ، شوروی رو در زمان جنگ جهانی دوم و انقلاب فرانسه رو استعاره قرار داده. ولی اتفاقات داستان تا حدودی به انقلاب کشور خودمون هم نزدیکه ؛ طی بررسی هایی که کردم متوجه شدم این کتاب رو در مدارس خارج از ایران هم تدریس میکنند و بچهها باید مطالعهاش کنند، به نظرم خوب بود اگر در مدارس ما هم همینکار را هم میکردند.
شخصیت پردازی های کتاب مشابه گردانندگان انقلاب شوروی است ؛ میجر پیر همان لنین ، نظریه پرداز انقلاب شوروی است ، ناپلئون همان ژوزف استالین است که شخصی بسیار مستبد و ظالم بود و میلیون ها انسان را بیرحمانه کشت و اسنوبال همان لئون تروتسکی است که در نهایت تبعید و کشته می شود. در کل انقلاب قلعه حیوانات مشابه( انقلاب کمونیستی) بر ضد مزرعه مانر(نظام سرمایه داری)است.
دو تا مورد که خیلی برام جالب بود یکی اینکه به حیوانات درون مزرعه همیشه میگفتند بیرون از مزرعه خیلی بدتر از این جاست و حیوان های دیگه تو بدبختی زندگی میکنند ولی شما اوضاعتون خیلی خوبه ، یکی هم اینکه چه شعارهایی به حیوانات یاد میدادن مخصوصا نسبت به دشمنشون اما خوک ها چه رفتاری میکردند در پنهان با همون دشمن رو با جامعه جهانی خودمان مقایسه کنید. و به نظرم این کتاب یک جمله طلایی داشت ؛ اون جمله این بود همه حیوانات برابرند ، اما بعضی ها برابرترند.
یک سوالی هم که بعد از خواندن کتاب ذهنم رو درگیر کرده اینکه خب بعد؟ الان فهمیدیم هر انقلاب و حکومتی اگر به درست مدیرت نشه به سمت ظلم میره حالا ما باید چی کار کنیم؟ سرمون رو بندازیم پایین و هیچ کار نکنیم؟
و در اخر امیدوارم، تمام انسانهای ناپلئون نمای کره زمین به دست افرادی بدتر از خودشون نابود بشن یا شاید بهتر باشه آرزو کنم، تمام انسانهای معمولی که در جرگه خواص، جایی ندارند به خودشون بیان و اجازه ندن که یه عده، دروغهای قشنگ رو به جای حقیقت به خوردشون بدهند.
بنجامین پیرترین و بداخلاقترین حیوان آن مزرعه بود که کم حرف میزد و اکثر حرفهایش هم تلخ و پر از کنایه بود، مثلاً میگفت: خدا به من دُم داده که مگسها را بپرانم ولی ای کاش نه دُمی داشتم و نه مگسی بود. بین تمام حیوانات مزرعه فقط او بود که هرگز نمیخندید و اگر علتش را میپرسیدند، میگفت: «چیز خندهداری نیست!» ولی بدون اینکه نشان دهد، به باکسر احترامی خاص میگذاشت. هر دوی آنها یکشنبهها را بدون حرف زدن در چمنزار پشت باغ میوه، وقتشان را به چرا میگذراندند.
بعد از آنها، دو اسب دیگر و یک دسته جوجهمرغابی که مادرشان را تازه از دست داده بودند وارد شدند. آنها جیرجیرکنان و به دنبال هم هر طرف در پی جایی بودند که زیر پا لگدمال نشوند.
کلوور با دو پایش برای آنان چیزی مانند حصار ساخت و آنها میان پای او جا گرفتند و فوراً به خوابی عمیق فرو رفتند. در آخرین لحظات هم، مالی، مادیان خلوچلِ سفید قشنگی که دُرشکهٔ تکاسبهٔ آقای جونز را میکشید، با ناز و ادا در حالیکه حبهقندی رو میخورد وارد شد و در مکانی تقریباً جلو نشست و با این فکر که به روبان قرمزی که به یال سفید زیبایش بافته شده بود نگاه شود مشغول بازی با آن شد. سپس گربه آمد و همانند همیشه برای پیدا کردن جای گرم، به دور و بر نگاهی انداخت و سرانجام خودش را با فشار میان باکسر و کلوور جا داد و همانجا لَمیده و فوراً مشغول به خُرخُر شد و حتی کلمهای هم از سخنرانی میجر را نشنید.
به جز موزز، زاغ اهلی که روی شاخه درخت پشت در خوابیده بود، همه حیوانات حاضر شده بودند. وقتی میجر متوجه شد که همه مستقر و منتظرند، سینه را صاف کرد و چنین شروع کرد:
دوستان، شما راجع به خواب عجیبی که در شب قبل دیدهام چیزهایی شنیدهاید. در مورد خوابم بعداً صحبت میکنم. در حال حاضر مطلب دیگری را میخواهم بگویم. دوستان فکر نمیکنم که من بیش از چند ماهی باشد که بین شما هستم ولی احساس میکنم وظیفه دارم تجربههایی که در این مدت بدست آوردهام را در اختیارتان بگذارم. عمر من طولانی بوده و در این مدت، داخل طویله فرصت زیادی برای تفکر داشتهام و فکر میکنم به اندازه هر حیوان زندهای که به ماهیت زندگی در دنیا پی برده، آشنایی دارم. در همین زمینه است که میخواستم با شما صحبت کنم.
دوستان! ماهیت این زندگی از چه قرار است؟ باید بگویم که زندگی ما بسیار کوتاه و پرزحمت و نکبتبار است. به این دنیا میآییم، چیزی به جز قوتلایموت نداریم و از بینمان آنهایی که قادر به کار هستند، تا آخرین لحظهٔ عمر به کار گمارده شده و به محض اینکه از حیص انتفاع بیافتیم، بدون کوچکترین رحمی قربانی میشویم. هیچ کدام از حیوانات در انگلستان مزهٔ خوشبختی و فراغت و آسودگی را از یک سالگی به بالا نچشیدهاند. هیچ حیوانی در انگلستان آزادی ندارد و زندگی حیوانات همراه با فقر و بردگی است. این یک حقیقت غیرقابلانکار است. آیا چنین شرایطی در نظام طبیعت لازم است؟ آیا این به این خاطر است که این سرزمین شرایط خوبی ندارد و به قدری فقیر است که نمیتواند به ساکنینش زندگی مرفه و خوبی را بدهد؟ نه دوستان!
اریک آرتور بلر، با نام هنری جورج اورول (George Orwell)، نویسنده، روزنامهنگار، منتقد ادبی و شاعر انگلیسی متولد 25 ژوئن سال 1903 میلادی است.او بیشتر برای دو رمان سرشناس و پرفروش مزرعه حیوانات که در ۱۹۴۵ منتشر شد و در اواخر دهه۱۹۵۰ به شهرت رسید و نیز رمان ۱۹۸۴ شناخته میشود.او همچنین با نقدهای پرشماری که بر کتابها نوشت، بهترین وقایعنگار فرهنگ و ادب انگلیسی قرن شناخته میشود.
زندگی در محیطی طبقاتی در هند و انگلیس باعثِ نگاهِ ویژه او به پدیده فقر شد؛ موضوعی که مهمترین عنصرِ رمانها و نوشتارهای او را تشکیل میدهد. در جوانی برای کسب تجربه مدتی را در بین فقرا، بیخانمانان و کارگرانِ فصلی لندن و پاریس گذراند و بعضی مواقع در ظرفشوییِ یک هتل کار میکرد. در این زمان شروع به نوشتن تجربیات خود کرد که به نخستین کتابش آس و پاسها در پاریس و لندن انجامید. او دوران تحصیلاش را در مدرسهی شبانهروزی گذراند، اما برعکس دانشآموزان یک مدرسهی شبانهروزی، اورول تحصیلاتش را ادامه نداد و بعد از دوران دبیرستان استخدام نیروی پلیس امپراتوری بریتانیا شد و به دلیل کارش عازم کشور «بِرمه (میانمار امروزی)» شد. زندگی در «برمه» نقطهی مهمی برای جورج بود؛ زیرا در آنجا متوجه عمق فساد امپراتوری بریتانیا شد اما او درعینحال توانست درونمایههای زیادی برای داستانهایش پیدا کند.
جورج اورول در مقالهی «چرا مینویسم؟» میگوید: «از پنج یا ششسالگی میدانستم که نویسنده خواهم شد.» همسایگان اورول شهادت میدهند که ممکن بود جورج روزها و هفتهها از اتاقش بیرون نیاید و تنها به نوشتن مشغول باشد. جورج اورول برای نوشتن کتابهایش از نثر ساده و قابلفهمی استفاده میکند، استفاده از این نثر باعث میشود مردم بیشتری کتابهای اورول را بخوانند و درنتیجه پیام او به گوش مردم بیشتری برسد. او معتقد است که داستانهایش را از دل مردم و اتفاقات روزمرهی مردم میگیرد به همین دلیل لازم است که همین مردم نثرش را بفهمند و از خواندن آن لذت ببرند. اورول یک سیگاری قهار بود، به شکلی که با وجودِ وضعیتِ وخیمِ ریههایش همیشه در حالِ سیگار کشیدن بود. مدت کوتاهی بعد اورول بهدلیل بیماری مزمن ریویاش در بیمارستان بستری شد. او در همان بیمارستان با سونیا برونل ازدواج کرد.
هفت ماه پس از چاپِ کتابِ ۱۹۸۴، اورول در بیستم ژانویه ۱۹۵۰ در اثر بیماری سل درگذشت؛ و قبر او در کلیسای آل سنت، ساتون کورتننی در آکسفوردشر در بریتانیا قرار دارد.