من محمدحسین یاورزاده هستم و در دو رشتهی روانشناسی و علوم شناختی تحصیلکردهام. این جستار چهارمین قدم از زنجیره جستارهایی است که از آن با عنوان «علوم رفتاری» یا «نو-رفتارگرایی» یاد میکنم. هر یک از جستارها ممکن است درباره مفهومی باشد –طولانی یا کوتاه- یا حتی در قالب یک پرسش! ممکن است ترجمه باشد یا نوشتهی خودم! ولی قدمبهقدم - و با زبان ساده- شما را پیش خواهم برد تا باهم ببینیم چگونه میتوانیم با دنیای شگفتآور ذهن/رفتار/مغز انسان روبرو شویم. اکثر جستارها ممکن است در رویارویی با آموختههای پیشین شما باشد و برای شما چالشبرانگیز یا حتی عجیب باشد. این جستار در راستای سایر جستارها نیست و می خواهم به یک انتقاد، مختصرا پاسخ دهم؟ «تصور نمی کنید این حد از رعایت ملاک های علمی سخت گیری و متعصبانه است؟»
اجازه دهید برای پاسخ، مستقیما به سراغ کتاب «علم، شبه علم، باور، حقیقت و خیال» نوشته ی دکتر علی فیروزآبادی برویم و یک داستان بسیار جالب از تاریخ علم را باهم مرور کنیم:
“تاریخ پزشکی مشحون از ایدههای ظاهراً درخشانی از سوی پزشکان رسمی است که کارازمایی های بالینی بیاثر بودن و یا مضر بودن آنها را نشان دادهاند. بهطور مثال، بيل سیلورمن(Bill Silverman) طرفدار سرسخت کارآزمایی بالینی بود. در ۱۹۴۹ وی شروع به کار در یک مرکز تازه تأسیس مراقبت از نوزادان نارس در نیویورک کرد و پس از چند هفته با مشکلی در یکی از نوزادان روبرو شد که به نام مشکل شبکیه (Retinopathy) نوزادان نارس نامیده میشود که میتواند به نابینایی بیانجامد. این کودک متعلق به پروفسور بیوشیمی بیمارستان بود که همسر وی پیش از آن شش زایمان ناموفق داشت. به همین دلیل، سیلورمن بهشدت نگران سلامتی وی بود. او در عین ناامیدی تصمیم گرفت از هورمونی که بهتازگی شناخته شده بود یعنیACTH استفاده کند. گرچه با آزمون و خطای بسیار، ولی درنهایت کودک اضافه وزن پیدا کرد و با بهبودی کامل بیمارستان را ترک کرد. ملهم از این یافته، سیلورمن به درمان با این هورمون ادامه داد. پس از آن وی به مقایسه روند بهبودی نوزادان این بیمارستان با بیمارستانی دیگر که از ACTH استفاده نمیکردند پرداخت. نتایج شگفتانگیز بودند. از ۳۱ نوزاد سیلورمن تنها دو نوزاد کاملاً نابینا شدند درحالیکه بیست و پنج نوزاد سلامتی کامل خود را به دست آوردند، دو نفر نسبتاً بهبود یافتند و دو نفر بینایی یک چشم خود را حفظ کردند. درحالیکه در بیمارستان دیگر تنها یک نوزاد از ۷نوزاد نجات یافته بود. برای بسیاری از پزشکان این تفاوت آشکار (۸۰٪ در مقابل ۱۴%) بهاندازه کافی متقاعد کننده است.
برای سیلورمن آسان بود که به درمان خود با ACTH ادامه داده و به همکاران خود نیز استفاده از آن را توصیه نماید؛ اما وی این شهامت و صداقت را داشت که کشف خود را به چالش بکشد. درواقع وی میدانست که بررسی ابتدایی وی فاقد انسجام و قدرت یک کارآزمایی بالینی بوده است. مثلاً، نوزادان به شکل تصادفی در دو گروه جای داده نشده بودند و شاید نوزادان آن بیمارستان از یک بیماری جدی در رنج بودند که باعث عدم بهبودی آنها شده است و یا شاید این تفاوت به دلیل تفاوت در امکانات و آموزش کارکنان و یا آنکه تنها ناشی از بدشانسی آنها بوده است. در هر حال تعداد نوزادان نسبتاً کم بود. برای اطمینان یافتن از بازدهیACTH، سیلور من تصميم گرفت دست به یک کارآزمایی تصادفی کنترل شده بزند. نوزادان نارس با مشکل شبکیه در یک بیمارستان بهطور تصادفی در دو گروه جای داده شدند. گروهی که ACTH گرفتند و گروهی که این هورمون را دریافت نکردند. صرف نظر از دریافت این هورمون هردو گروه بهطور مشابه درمان شدند. پس از گذشت چند ماه، نتایج مقایسه شدند. ۷۰٪ نوزادان گروه درمانی کاملاً بینایی خود را حفظ کرده بودند اما در گروه گواه این میزان ۸۰٪بود. نوزادان گروه گواه که درمانی دریافت نکرده بودند سلامتی کلی بیشتری را نیز نسبت به گروه درمان نشان دادند و مرگ و میر کمتری داشتند. ظاهراً ACTH سودی در برنداشت و حتی با عوارضی نیز همراه بود. یک مطالعه تکمیلی نتایج سیلورمن را تأیید کرد. اگر وی شهامت به زیر سؤال بردن نتایج خود را نداشت نسل بعدی متخصصین تحت تأثیر وی ممکن بود از درمانی استفاده کنند که بیثمر، گران و بالقوه مضر است. سیلورمن به کارازمایی های تصادفی بالینی به عنوان ابزاری برای به چالش کشیدن و پیشرفت روشهای مراقبتی کودکان اعتقادی راسخ داشت که او را بدل به شخصیتی غیرمعمول در میان پزشکان دهه ۵۰ میکند. گرچه محققین به اهمیت مدارک و شواهد برای تعیین بهترین روشها پی برده بودند، ولی پزشکان هنوز به پیروی از احساس شخصی خود تمایل داشتند. آنها به تجربه خود به عنوان شرطی ایده آل برای کمک به بیماران معتقد بودند؛ اما همانگونه که سیلورمن خاطرنشان کرد، این یک راه خام و ابتدایی برای تصمیم گیری درباره معضلات جدی درمانی است. پزشکان در دهه ۵۰ترجیح میدادند به آنچه با چشم خود دیدهاند باور داشته باشند و بهطورکلی در برابر بیماران خود ازجمله مقدس «بر اساس تجارب من» استفاده میکردند."
چنانچه دیدیم ملاکهای علمی به هیچ عنوان "سختگیری" نیست، بلکه دقیقاً بالعکس علم فیلتری برای کاهش خطای تفکرات و مشاهدات ما است. اصحاب شبه علم با دیدی تحقیرآمیز به ملاکهای علمی مینگرند و آن را بهگونهای جلوه میدهند که گویی از روی وسواس و جزماندیشی دانشمندان است و این هدف را دنبال میکنند که بتوانند با این فرافکنیها و پوشاندن خطای خود با فرار از فیلترهای علمی که در قالب جملات زیبا بیان میشود (بیایید انواع روشها را قبول کنیم و تعصب نداشته باشیم، دیدگاه شما به علمی پوزتویستی است!، مهم آن است که خیلی از افراد از این روش استفاده میکنند و رضایت دارند و اگر شبهعلم بود چرا اینقدر فراگیر شده؟!) مخاطبان را فریب دهند. تمامی علوم وظیفه دارند یافته های خود را از فیلترهای علمی عبور دهند؛ برای مثال هیچ روش روان درمانی نباید بدون بررسی کارآزمایی های بالینی سه سوکور شده، به عنوان یک روش روان درمانی شناخته شود. علوم شناختی نباید خود را یک تافته جدا بافته بداند و باید پژوهشهای نظری و کاربردی آن با تفکرِ انتقادیِ علمی بهدقت موردبررسی قرار گیرد تا ببینیم آیا پژوهشهای علوم شناختی دارای ملاکهای علمی هستند؟ این سناریو را تصور کنید شما یک پژوهشگر علوم شناختی هستید و توانستید با استفاده از دستگاه TMS (تحریک مغناطیسی فراجمجمه ای) دهها نفر از بیماران مبتلا به ترومای مغزی را بهبود ببخشید یا در یک پژوهش بنیادین توانستید با استفاده TMS و مهارِ نواحی پیش پیشانی عملکرد قضاوت اخلاقی را موقتا مهار کنید. آیا باید سریعاً نتیجهگیری کنید که مداخله شما منجر به چنین نتیجهای گردیده است یا شاید فقط عوامل تصادفی بوده است؟ داستان سیلورمن را به یادآورید! چناچه در جلسات آینده خواهیم گفت به نظر می رسد تفکر انتقادی علمی آنچنان که باید درباره یافته های روانشناسی و علوم شناختی به کارگرفته نمی شود.