من محمدحسین یاورزاده هستم و در دو رشتهی روانشناسی و علوم شناختی تحصیلکردهام. این جستار نخستین قدم از زنجیره جستارهایی است که از آن با عنوان «علوم رفتاری» یا «نو-رفتارگرایی» یاد میکنم. هر یک از جستارها ممکن است درباره مفهومی باشد – طولانی یا کوتاه- یا حتی در قالب یک پرسش! ممکن است ترجمه باشد یا نوشتهی خودم! ولی قدمبهقدم - و با زبان ساده- شما را پیش خواهم برد تا باهم ببینیم چگونه میتوانیم با دنیای شگفتآور ذهن/رفتار/مغز انسان روبرو شویم. اکثر جستارها ممکن است در رویارویی با آموختههای پیشین شما باشد و برای شما چالشبرانگیز یا حتی عجیب باشد. عامدانه و آگاهانه نخستینِ این مقالات از همه چالشانگیز تر خواهد بود! اسکینر آن دانشمند عجیبوغریب رفتارگرا به شکلی کاریکاتور گونه و نادرست معرفیشده است (نهتنها ایران بلکه همه جهان ولی خوب خصوصاً اینجا!). اسکینر در سال 1977 مقالهای تحت عنوان «چرا یک روانشناس شناختی نیستم» نوشت و انتقادات خود را به جریان شناخت گرایی بازگو کرد. اجازه دهید بدون هیچ مقدمهای با ماشین زمان چهار دهه به گذشته و به سراغ اسکینر برویم و ببینیم اسکینر بهراستی چه میگفت؟ آیا او بهدرستی آینده علوم شناختی را پیشبینی کرده بود یا اشتباه میکرد؟
پی نوشت: جملاتی که در داخل [ ] آمده است، نوشته اسکینر نیست و توسط مترجم اضافه شده است.
[گزیدههایی از مقالهی] چرا یک روانشناس شناختی نیستم
(یادآور «چرا مسیحی نیستم» (1927) برتراند راسل!)
بی. اف. اسکینر
دانشگاه هاروارد
رفتار انسان تابعی از متغیرهایی است که برآمده از محیطاند. هرچند روانشناسان شناختی درباره روابط میان ارگانیسم و محیط مطالعه میکنند، بهندرت مستقیم به آن میپردازند. در عوض، جانشینهایی ذهنی (internal surrogates) اختراع میکنند که تبدیل به موضوع اصلی علمشان میشود. برای مثال، فرایند تداعی (association) را در نظر بگیرید [تداعی در روانشناسی اشاره به یک پیوند روانی میان مفاهیم، رخدادها یا حالات ذهنی دارد که معمولاً از تجارب خاصی ریشه می گیرند]. در آزمایش پاولف، سگی گرسنه صدای زنگی میشنود و بعد تغذیه میشود. اگر این بارها اتفاق بیافتد، بزاق سگ با صدای زنگ، شروع به ترشح میکند. تبیین ذهنگرایانه متعارف این است که برای سگ غذا با زنگ «تداعی میشود». بزاق سگ صرفاً با صدای زنگ شروع به ترشح می کند، ما هیچ مدرکی نداریم که نوعی جانشین ذهنی، دلیل چنین رابطهای است.
انتزاع (abstraction) مثال دیگری است. آزمایش سادهای را در نظر بگیرید. کبوتری گرسنه میتواند به هر تعداد از قابهایی که نام رنگها رویشان نوشته شده -«سفید»، «قرمز»، «آبی» و غیره- نوک بزند و این عملش با مقداری غذا تقویت شود. هریک از اشیاء -بلوکها، کتابها، گلها، عروسکها و غیره- در فضای مجاور دیده میشوند. سپس وابستگیهای (contingency) [وابستگی به معنای وابستگی و ارتباطی است که بین بروز رفتار و تقویت ایجاد می شود] ذیل ترتیب داده میشود: هر وقت شیء سفید باشد -صرفنظر از شکل و اندازه- نوکزدن به قاب «سفید» تقویت میشود؛ هروقت شیء قرمز باشد، نوکزدن به قاب «قرمز» تقویت میشود؛ و به همین ترتیب. در این شرایط، سرانجام کبوتر به قاب «سفید» وقتی شیء سفید باشد، به قاب «قرمز» وقتی شیء قرمز باشد و به همین ترتیب، نوک میزند. با وابستگیهای مشابهی به کودکان نام رنگها را آموزش میدهند و همه ما خزانههایی داریم که با الگوهای تقویتکننده محیطهای کلامیمان، حفظ میشوند؛ اما در ذهن چه میگذرد؟ کارل پوپر (1957) پاسخی کلاسیک داده است: ما میتوانیم هم بگوییم (1) اصطلاح «سفید»، برچسبی است که به مجموعهای از اشیاء [توسط آزمایشگر] ضمیمه شده، (2) یا از اشیاء مجموعه میسازیم، چون در صفت ذاتی «سفیدبودن» شریکاند [یعنی به ذات وجود ندارد و ساختهی ذهن آزمایشگر نیست]. پوپر میگوید این تمایز مهم است. پس آیا باید بگوییم کبوتر یا اصطلاح عمومی [رنگها] را به مجموعهای از اشیاء ضمیمه میکند یا از اشیاء مجموعهای میسازد، چون در صفتی ذاتی شریکاند؟ آشکارا آزمایشگر -و نه کبوتر- کلید سفید را به اشیاء سفیدی که نمایش داده میشود «ضمیمه میکند» و از اشیاء مجموعهای میسازد که به آن یک رویداد تقویتکننده واحد، وابسته میشود. آیا اساساً نباید رفتار را به وابستگیهای آزمایشی نسبت دهیم؟ اگر بله چرا در مورد کودکان یا خودمان صدق نکند؟ ما برچسبهای فیزیکی را به اشیاء فیزیکی ضمیمه میکنیم و اشیاء فیزیکی را مطابق با صفات برچسبها گرد میآوریم، اما فرایندهای شناختی، ساختههایی هستند که حتی اگر واقعی بودند، به تبیینی بهتر از وابستگیهای بیرونی نمیرسیدند [درواقع به نظر اسکینر ابداع و ساختن انواع مفاهیم شناختی تبیینی بهتر از رابطه ی رفتار و تقویت برای رفتار انسان پدید نمیآورند و ساختن آنها دستوپا گیر است]. بسیاری از اصطلاحات ذهنگرایانه و شناختی، نه فقط به وابستگیها بلکه به رفتاری که به وجود میآورند نیز اشاره دارند. اصطلاحاتی همچون «ذهن»، «اراده» و «فکر» اغلب صرفاً مترادفهای «رفتار» هستند.
نویسندهای اشاره کرده است: «رهبر ارکستر میتواند ضرب معینی را برحسب ریتم ذهنی نگه دارد و آن را بارها با چنان دقتی تقسیم کند که با هر ابزار مکانیکی رقابت کند.» [به عقربه ثانیهشمار ساعت نگاه کنید و هماهنگ با آن بشکن بزنید. بعد از چند دقیقه، به ساعت نگاه نکنید و هر بشکن را بلند بشمارید: 1/2/3/4/1/2/3/4/1... حالا هر بشکن را به دو عدد تقسیم کنید و سریعتر بشمارید: 12/34/12/34/12/34... اینطور ضرب معینی با خواندن همزمان اعداد تقسیم میشود و ابزار تعیین ریتم ذهنی همان ساعت است که سرعت ضرب را تعیین میکند. بد نیست بدانید چوب رهبر ارکستر، کار بشکن را میکند! ولی رهبر زیرلب عدد نمیخواند (تقسیم ضرب) و هیچ ساعتی (ریتم) هم ندارد! اسکینر میگوید نه فقط رهبر ساعتی در جیب ندارد، بلکه در سرش هم ساعتی نیست: کار را بشکن و چوب میکنند]؛ اما آیا ریتم ذهنی وجود دارد؟ ضربگیری (Beating time)، رفتار است. اغلب بخشهایی از بدن، کار آونگی را میکنند که برای تعیین سرعت ضرب مفید است؛ همانطور که نوازنده مبتدی با یک پا یا نوازنده راک با تمام بدنش ضرب میگیرد، هرچند باید رفتار دقیقتری آموخته شود. رهبر ارکستر با وابستگیهای دشوار تقویت، یاد گرفته تا پیوسته ضرب بگیرد. ممکن است رفتار به قدری تقلیل بیابد که دیگر برای دیگران قابلرؤیت نباشد. هرچند رهبر ارکستر هنوز حسش میکند، ولی این حس، حس رفتار است، نه زمان. چندین قرن، تاریخ «پیشرفت بشر در حس زمان»، ربطی به رشد شناختی ندارد بلکه درباره اختراع ساعتها، تقویمها و شیوههای ثبتوضبط است؛ به بیانی، تاریخِ محیطی که «زمان را نگه میدارد.»
وقتی مورخی میگوید در دورهای خاص «طبقه حاکمِ ثروتمند، برجسته و سنتی ارادهاش را از دست داده»، در واقع میگوید این طبقه، دیگر مانند یک طبقه حاکمِ ثروتمند، برجسته و سنتی رفتار نمیکند. تغییرات عمیق با اصطلاح «اراده» توضیح داده میشود، اما نمیدانیم این اراده، اراده کیست. ممکن نیست این تغییرات در افراد خاص اتفاق افتاده باشد، چون دوره تاریخی بیش از طول عمر فرد است. احتمالاً وضعیتهایی که رفتار اعضای طبقه را متأثر میکنند، تغییر کرده است. شاید ثروتشان را از دست دادند یا طبقات رقیب قدرتمندتر شدند.
اخیراً سیاستمدار بریتانیایی ادعا کرد علت اصلی جرائم خیابانی «سرخوردگی» است. چون جوانان سرخورده هستند، زورگیری و دزدی میکنند؛ اما چرا احساس سرخوردگی میکنند؟ شاید یک دلیل این باشد که بسیاری از این جوانان برای استخدام، تحصیلات لازم را ندارند یا اینکه شغلی پیدا نمیکنند؛ بنابراین برای حل مسئله جرم خیابانی باید مدارس و اقتصاد تغییر کنند. اثر سرخوردگی در این مسائل چیست؟ آیا وقتی شخص کاری پیدا نکند سرخورده میشود و وقتی سرخورده شد زورگیری و دزدی میکند یا اینکه آیا در واقع کسی که منبع درآمدی ندارد، به احتمال زیاد دزدی میکند و شاید اینطور وضعیت جسمانی خاصی به نام سرخوردگی را حس کند؟ از آنجایی که بسیاری از رویدادهایی که برای توضیح رفتار باید مدنظر قرار دهیم، به حالات جسمانیای مربوط هستند که میتوان حس کرد، شاید آنچه حس میشود سرنخی برای وابستگیها باشد [در واقع اسکینر در تمامی این مثالها میخواهد نشان دهد تمام اصطلاحاتی که برای ذهن استفاده میکنیم، درواقع صرفاً به رفتارهای واقعی دنیای بیرونی اشاره دارد].
ماهیت خود رفتار عامل (operant behavior)، باعث اختراع فرایندهای ذهنی یا شناختی است که گفته میشود آغازگر رفتار هستند. در یک بازتاب شرطی یا غیرشرطی علت پیشین آشکاری وجود دارد. چیزی پاسخ را راهاندازی میکند. رفتاری که به خوبی تقویت شده است، در مواقعی پدیدار میشود که مستعدند ولی به هیچ وجه الزامآور نیستند. به نظر رفتار، ناگهان و بدون اطلاع قبلی راه میافتد؛ انگار که خودانگیخته ایجاد میشود. ریشه اختراع موجودیتهای شناختی همچون قصد، هدف یا اراده از اینجاست [اسکینر میگوید آن چیزی که رفتار را راه می اندازد، آن چیزی است که قبل از آن میآید مانند یک محرک، نه فرآیندهای شناختی یا مفهومی مثل اراده]. وقتی نمیدانیم چرا افراد به جای یک کار، کار دیگری را انجام میدهند، میگوییم «انتخاب میکنند» یا «تصمیم میگیرند.» انتخاب (Choosing) در اصل به معنی بررسی، مداقه یا آزمودن است. تصمیمگیری (Deciding) در ریشه به معنی قطع تمام احتمالات دیگر و حرکت در مسیری است که راه برگشت ندارد؛ بنابراین انتخاب و تصمیمگیری، صور بارز رفتار هستند، با این حال روانشناسان شناختی جانشینهای ذهنی اختراع کردند. آناتول راپاپورت (1973) این مسئله را چنین بیان میکند: «در یک آزمایش روانشناختی، به آزمودنی حق انتخاب از میان گزینههایی داده میشود و میتواند یکی را از میانشان انتخاب کند.» او میگوید وقتی آزمودنی شروع به انتخاب کند: «عقل سلیم حکم میکند که یک ترجیح، انتخاب آزمودنی را تحتتأثیر قرار دهد.» واقعاً هم عقل سلیم و روانشناسان شناختی چنین حکم میکنند، اما یک ترجیح کجاست و چیست؟ آیا چیزی جز تمایل به انجام کاری به جای کار دیگر است؟ وقتی نمیدانیم باد از کجا آمد و به کجا میرود، میگوییم «باد هرکجا که میخواهد میوزد». «قصد» هم اصطلاحی است که یک زمانی به معنی کشوقوس (Stretching) بود. تعبیر شناختی این اصطلاح در زبانشناسی معاصر، مسئله مهمی است. آیا باید قصد گوینده را در نظر گرفت؟ در تحلیل عامل، رفتار کلامی را پیامدهای منتج از محیط کلامی خاص، تعیین میکنند و زمانی که روانشناسان شناختی از قصدها میگویند، در واقع پیامدها را توصیف میکنند. همه رفتارهای عامل خود را به سوی آیندهای «میکِشند» (“stretches forward”)، با وجود اینکه تنها پیامدهایی که به رفتارها نیرو میدهند، از قبل اتفاق افتادهاند. «به قصد نوشیدن آب» به سمت آبخوری میروم؛ میروم چون قبلاً به این شیوه به آب رسیدهام شاید برای اولین بار -با پیروی از دستورالعملهایی- به سمت آبخوری بروم ولی این یک استثنا نیست؛ این نمونهای از رفتار قاعدهمندی است.
تا اینجا درباره اختراع علل شناختی رفتار گفتیم، اما درونیسازی محیط لطمه بسیار بیشتری به یک تحلیل مؤثر میزند [در قسمت قبلی اسکینر به توضیح چرایی نادرست بودن ذهنی سازی رفتار پرداخت و در قسمت بعد به ذهنی سازی محیط می پردازد]. یونانیان ذهن را برای توضیح نحوه شناخت جهان واقعی اختراع کردند. از نظر آنان شناختن (to know) به معنی آشنا شدن (be acquainted with) بود. یونانیان نمیتوانستند بدون درک کافی از فیزیک نور و صوت یا خواص شیمیایی طعم و بو، بفهمند که چطور کمی دورتر از بدن، جهان بیرونی شناخته میشود. پس باید نسخههایی ذهنی وجود داشته باشد. جانشینهای شناختی جهان واقعی از همین برآمدهاند [اسکینر به مفهوم بازنمایی یا بازنمودها در علوم شناختی اشاره می کند. بازنمایی ما به ازای اشیا واقعی در ذهن است و جانشین شی خارجی در ذهن می شوند که به نحوی به نظریه «مثل» افلاطون شباهت دارد].
به قدری میان واقعیت و تجربه هشیار تمایز ایجاد شده که دیگر به نظر بدیهی میآید [به تعبیری اسکینر از چیزی مانند فلسفه جسمانی لیکاف دفاع میکند که نمیتوان تجربههای ذهنی و جهان واقعی مرز قائل شد]. فرد اتنیو (1974) به تازگی نوشته است: «به نظرم این گزاره که جهانی که میشناسیم یک بازنمود است، بیان بدیهیات است؛ امکان ندارد اشتباه باشد.» ولی بسته به معنی، دستکم دو راه برای رد این گزاره وجود دارد. اگر معنی گزاره این است که فقط بازنمودهای جهان خارجی را میشناسیم، فقط در صورتی درست است که ما، نه متعلق به بدن خود، بلکه ساکنان جایی در درون بدن باشیم. بدنمان با جهان واقعی تماس دارد و میتواند مستقیم به آن پاسخ دهد، اما اگر ما را در سر جای داده باشند، باید به بازنمودها قناعت کنیم [به تعبیر من اسکینر می گوید ما مثل هوش مصنوعی نمیتوانیم صرفاً از بازنماییها استفاده کنیم زیرا در مغز خود زندانی نیستیم بلکه بدنمان با جهان واقعی در ارتباط است]. در معنای دیگر، دانستن (knowing) همان فرایند ساخت نسخههای ذهنی اشیاء واقعی است که اگر اینطور باشد، پس چطور نسخهها را میشناسیم؟ خودمان نسخهبرداری میکنیم؟! این یک تسلسل بینهایت است؟ اگرچه بعضی از روانشناسان شناختی قبول دارند که دانستن عمل است، سعی میکنند نظر خود را با جانشین ذهنی دیگری بیان کنند. گفته میشود دانش (knowledge) «نظامی از گزارههاست.» به بیان نویسندهای: «وقتی کلمه «دیدن» (see) را بکار میبریم، به پلی میان یک الگوی تحریک حسی و دانشی که گزارهای است، ارجاع میدهیم.» اما در واقع «گزارهای» نسخه رتوش «رفتاری» است؛ پلِ میان محرکها و رفتار است و زمانی ساخته شده که محرکها بخشی از وابستگیها بودند. بدن در لحظه تماس با جهان، به آن پاسخ میدهد؛ در این صورت نسخهبرداری اتلاف وقت خواهد بود.
دانش (knowledge) اصطلاح مهمی در نظریه شناختی است و دامنه وسیعی از موضوعات را در برمیگیرد. دانش اغلب با ادراک حسی مقایسه میشود. به ما میگویند میتوانیم چند نقطه را روی کارت ببینیم، اما تا شروع به شمارش نکنیم، نمیفهمیم که چند نقطه وجود دارد؛ گرچه شمارش هم شکلی از رفتار است.
بازی فوتبال را تماشا میکنیم و بعد گفته میشود صاحب دانش آنچه که اتفاق افتاد هستیم. کتابی میخوانیم و گفته میشود میدانیم کتاب درباره چیست. بازی و کتاب به نحوی در ذهنمان «بازنمایی میشوند»: ما «صاحب برخی حقایق هستیم»؛ اما شواهد صرفاً گویای آن است که ما میتوانیم آنچه را که در بازی اتفاق افتاد شرح بدهیم و درباره موضوع کتاب حرف بزنیم. رفتارمان تغییر کرده ولی هیچ مدرکی نیست که نشان دهد دانشی کسب کردهایم. «صاحب حقایق بودن» به این معنی نیست که ما حقایق را در ذهنمان داریم، بلکه یعنی حقایق ما را تحتتأثیر قرار دادهاند [در اینجا اسکینر مشخص نیست تحتتأثیر قرار گرفتن را به چه معنایی استفاده می کند؟ به هر روی برای تحتتأثیر قرار گرفتن رفتار هم نیاز به مداخله ای در ذهن یا مغز وجود دارد؛ اما اسکینر از هرگونه اظهار نظر درباره جعبه سیاه خودداری می کند!].
مالکیت دانش بر ذخیرهسازی دلالت دارد؛ زمینهای که در آن روانشناسان شناختی برای رفتار جانشینهای ذهنی بسیار زیادی ساختهاند. گفته میشود ارگانیسم محیط را -احتمالاً به شکلی پردازششده- جذب و ذخیره میکند. فرض کنیم که دیروز دختری جوان به عکسی نگاه کرد و وقتی امروز از او خواسته شود تا عکس را توصیف کند، این کار را بکند. چه اتفاقی افتاده است؟ جواب مرسوم چنین چیزی خواهد بود: وقتی دیروز عکس را دید، نسخهای از آن را در ذهنش ثبت کرد (در واقع هم همان چیزی بود که واقعاً دیده بود). او آن را به شکل مناسبی کدگذاری و در حافظهاش ذخیره کرد؛ نسخه تا امروز در آن باقی ماند. وقتی امروز از دختر خواسته شد تا عکس را توصیف کند، در حافظهاش جستجو و نسخه کدگذاریشده را بازیابی کرد و آن را به تصویری مشابه عکس اصلی برگرداند، به آن نگاه کرد و توصیفش کرد. این نظریه از ذخیرهسازی دستی یادداشتها الگو گرفته است. نسخه برمیداریم و به شیوههای مختلف ثبت میکنیم و به آنها پاسخ میدهیم. آیا در ذهنمان همچنین کاری میکنیم؟ اگر چیزی هم «ذخیرهشده» باشد، همان رفتار است. ما از «فراگیری» رفتار میگوییم؛ اما به چه شکلی تصرف میشود؟ وقتی ارگانیسم رفتار نمیکند، رفتار کجاست؟ در لحظهای که با شنیدن موسیقی، صرف شام، گفتگو با دوست، پیادهروی صبحگاهی یا خاراندن، رفتار را نمایش میدهم، کجا و به چه شکل است؟ یک روانشناس شناختی گفته است رفتار کلامی به صورت «حافظههای واژگانی» ذخیره میشود. اغلب، رفتار کلامی بایگانیهایی عمومی برجای میگذارند که میتوان آنها را در اوراق و کتابخانهها ذخیره کرد؛ بنابراین استعاره ذخیرهسازی بسیار پذیرفتنی است. آیا اگر بگوییم رفتارم در حین صرف شام به صورت حافظههای مراسم شام ذخیره میشود یا خاراندن به صورت حافظه شهوانی، باز هم این اصطلاح مفید خواهد بود؟ حقایق مشهود به اندازه کافی سادهاند: من نوعی خزانه رفتار را فراگرفتهام و بخشهایی از آن را در موقعیتهای مناسب ابراز میکنم.
کامپیوتر -و نظریه اطلاعات که برای بررسی نظامهای فیزیکی طراحی شد- استعاره درونداد-ذخیرهسازی-بازیابی-برونداد را باب کرده است. کوشش برای ساخت ماشینهایی که مانند افراد فکر کنند باعث حمایت از نظریههایی شده که میگویند افراد مانند ماشینها فکر میکنند. اخیراً ذهن چنین تعریف شده است: «نظام سازمانها و ساختارهای متعلق به فردی که دروندادها را پردازش میکند... و به دیگر ساختارهای ذهن و جهان، برونداد میدهد.» سازمانها و ساختارهای چی؟ (این استعاره با روشی که خود را از شر مسائل پردردسر خلاص میکند، تقویت میشود. با بیان درونداد میتوان کار شاق روانشناسی حسی و فیزیولوژی را به کل فراموش کرد؛ با بیان برونداد میتوان همه مشکلات مربوط به گزارش و تحلیل عمل را از یاد برد؛ با بیان ذخیرهسازی و بازیابی اطلاعات میتوان از همه مسائل دشوار مربوط به نحوه تغییر ارگانیسمها در تماس با محیطشان و نحوه دوام این تغییرات، اجتناب کرد.) [نقطهی اوج و زیبای مقالهی اسکینر همین جاست که معتقد است علوم شناختی با ساختن کلاف سردرگم مفاهیم شناختی بر بنای یک استعاره خود را از شر اندازهگیریهای پیچیده رفتار در ارتباط با محیط و نحوهی شکلگیری این رفتارها راحت کرد! برای توضیح هر رفتاری یک مفهوم ابداع میشود بدون اینکه در واقعیت بگوید چرا ارگانیسم چنین رفتار به خصوصی را در ارتباط با محیط واقعی نشان میدهد. البته ما امروز میدانیم که با ظهور علوم اعصاب و روانشناسی تکاملی این موضوعات دوباره داغ هستند].
اغلب گفته میشود دادههای حسی به صورت تصاویر -بسیار شبیه به تصاویری که جهان واقعی را بازنمایی میکنند- ذخیره میشوند. بعد از اینکه درونی شدند، برای اهداف شناختی جابهجا میشوند. آزمایش شناختهشدهای درباره تعمیم رنگ وجود دارد که در آن کبوتری برای مثال روی صفحه نور سبز نوک میزند و رفتار با برنامه وقفه متغیری تقویت میشود. وقتی نرخ پایدار پاسخ ایجاد شد، دیگر تقویتها ارائه نمیشوند و رنگ صفحه عوض میشود. سرعت پاسخ کبوتر به رنگ جدید، به میزان تفاوتش با رنگ اصلی وابسته است؛ رنگهای مشابه سرعت بسیار بالا و رنگهای بسیار متفاوت سرعت پایینی را فرامیخوانند. احتمالاً یک روانشناس شناختی این مسئله را اینطور توضیح میدهد: کبوتر رنگ جدید را (به صورت «درونداد») دریافت میکند، رنگ اصلی را که در حافظه به شکلی پردازششده ذخیرهشده بازیابی میکند، دو تصویر را کنار هم قرار میدهد تا به راحتی مقایسه شوند و پس از ارزیابی تفاوت، با سرعت مناسب پاسخ میدهد. فایده تغییر موضع از کبوتری که به رنگهای متفاوت روی صفحه پاسخ میدهد به کبوتری درونی که به تصاویر رنگی موجود در ذهنش پاسخ میدهد، چیست؟ خیلی ساده واقعیت این است که به دلیل تاریخ مشخص تقویت، رنگهای متفاوت، سرعتهای متفاوت را کنترل میکنند [در واقع اسکینر به سفسطهی آدمک (Homunculus Fallacy) اشاره میکند. میگوید گویی با استعارههای شناختی یک کبوتر جدید در ذهن کبوتر فعلی انتزاع میکنیم. جالب است که اسکینر هم خواسته یا ناخواسته در جمله آخرش در حال اعتبار دادن به ذهن/مغز برای پردازش اطلاعات است، ولی مثل همیشه از به کار بردن هرگونه اصطلاحی برای جعبه سیاه خودداری میکند].
روانشناسان شناختی با انتقال محیط به سَر به شکل تجربه آگاهانه و رفتار به شکل قصد، اراده، انتخاب و ذخیرهسازی اثرات وابستگیهای تقویت به شکل دانش و قواعد، تمثالی ذهنی از ارگانیسم میسازند؛ نوعی همزاد که بیشباهت به گورزاد باستانی نیست و رفتارش موضوعی است که پیاژه و دیگران آن را «رفتارگرایی ذهنی» (subjective behaviorism) نامیدهاند. اندام ذهنی که روانشناسی شناختی روی آن مطالعه کرده است، در حقیقت نسخه ناپرورده وابستگیهای تقویت و اثراتش است.
فرایندهای شناختی برای توضیح رفتار با چنان سرعتی اختراع میشوند که بهخودیخود شکبرانگیز است. مولیر بیش از سیصد سال پیش در عالم پزشکی نمونه مشابهی را به شوخی گرفت: «پزشکان فرهیخته از من میپرسند به چه علت و به چه سببی افیون، آدمی را میخواباند. در پاسخ میگویم در این ماده فضیلتی خوابآور وجود دارد که حواس را میخواباند.» دانشجوی پزشکی مولیر میتوانست از دروننگری شاهدی بیاورد و با چنین جوابی به اثر جانبی این مواد استناد کند: «در پاسخ میگویم افیون به آدمی حس خوابآلودگی میدهد.» اما خود فضیلت خوابآور اختراع محض است، گرچه نه اینکه همتایی امروزی نداشته باشد.
اخیراً در اروپا کنفرانسی درباره خلاقیت علمی برگزار شد. گزارش منتشرشده در مجله علم (1974) با اشاره به این مسئله آغاز میشود که بیش از نود درصد نوآوریهای علمی را کمتر از ده درصد دانشمندان انجام دادهاند. جمله بعدی را میتوان اینطور نقل قول کرد: «پزشکان فرهیخته از من میپرسند به چه علت و به چه سببی باید چنین باشد. در پاسخ میگویم چرا که فقط تعداد کمی از دانشمندان صاحب خلاقیت هستند.» به همین ترتیب: «پزشکان فرهیخته از من میپرسند به چه علت و به چه سببی کودکان با چنین سرعت شگفتی یاد میگیرند تا حرف بزنند. در پاسخ میگویم چرا که صاحب صلاحیت زبانی هستند.» مخاطبان مولیر خندیدند.
روانشناسان شناختی دو پاسخ برای این اتهام که اندام ذهنی یک استعاره یا سازه است، دارند. یک پاسخ این است که فرایندهای شناختی از طریق دروننگری شناخته میشوند. آیا همه اشخاصی که فکر میکنند نمیدانند که فکر میکنند؟ اگر رفتارگرایان بگویند نمیدانند، آیا این اعتراف به ریاکاریشان نیست؟ آیا برای حفظ جایگاه خود با سوءنیت عمل نمیکنند؟ هیچکس تردید ندارد که رفتار مستلزم فرایندهای ذهنی است. سؤال این است که چقدر میتوان آن را با دروننگری شناخت. همانطور که در جای دیگر بحث کردهام، خودشناسی، خودآگاهی یا آگاهی فقط زمانی ممکن است که گونه انسان، رفتار کلامی را فراگرفته باشد که البته این در تاریخش بسیار دیر پدیدار شده است. تنها نظامهای عصبی موجود هم برای اهداف دیگری تکامل یافته بودند و با فعالیتهای فیزیولوژیکی مهمتر تماس برقرار نکردند. کسانی که خودشان را متفکر میبینند چیزی بیش از رفتار حسی و حرکتی آشکار و پنهانشان ندیدند. شاید بتوان گفت آنها نتایج «فرایندهای شناختی» را مشاهده کردند، نه خود فرایندها را؛ «جریان خودآگاهی»، نه علل جریان؛ «تصویر یک لیمو»، نه عمل تداعی ظاهر با طعم؛ استفادهشان از اصطلاحی انتزاعی، نه فرایند انتزاع؛ نامی که به یاد آورده شده، نه بازیابیاش از حافظه و مانند آن. ما فرایندهای فیزیولوژیکی را که با آن رفتار توسط وابستگیهای تقویت شکل میگیرند و حفظ میشوند، با دروننگری مشاهده نمیکنیم. اما فیزیولوژیستها آنها را مشاهده میکنند و روانشناسان شناختی به شباهتهایی اشاره دارند که چنین تلقین میکند که آنها و فیزیولوژیستها از یک چیز میگویند. توگویی همین واقعیت که فرایندهای شناختی در درون ارگانیسم اتفاق میافتد گویای آن است که نظریه شناختی به فیزیولوژی نزدیکتر است. اگر فرایندهای شناختی صرفاً از وابستگیهای محیطی الگو میگیرند، این واقعیت که جایی زیر پوست گماشته شدهاند، آنها را به نظریه فیزیولوژیکی نزدیکتر نمیکند، برعکس، شیفتگی به یک زندگی درونی تخیلی منجر به نادیده انگاشتن حقایق مشهود شده است. سازههای شناختی به فیزیولوژیستها نظریهای گمراهکننده ازآنچه در درون خواهند یافت، ارائه میکند.
پس خلاصه مطلب اینکه من به دلایل مختلف روانشناس شناختی نیستم. هیچ مدرکی برای وجود یک جهان درونی برای زندگی ذهنی، مرتبط با تحلیل رفتار به شکل کارکرد نیروهای محیطی یا فیزیولوژی نظام عصبی، نمیبینم. علوم رفتاری مربوطه و فیزیولوژی در صورتی به سرعت پیشرفت خواهند کرد که حوزه مطالعاتیشان به درستی تعریف و تحلیل شود. همچنین نگران پیامدهای عملی هستم. توسل به حالات و فرایندهای شناختی انحرافی است که شاید مسئول بیشتر شکستهایمان در حل مشکلاتمان باشد. باید رفتارمان را تغییر دهیم و فقط با تغییر محیطهای فیزیکی و اجتماعی میتوانیم چنین کاری انجام دهیم. از همان آغاز، مسیر اشتباهی را انتخاب میکنیم، اگر فرض کنیم که هدفمان باید تغییر «ذهنها و قلبهای مردان و زنان» باشد، نه جهانی که در آن زندگی میکنند.
پایان