یادداشتِ بابک بیات یادم آورد امروز سالگرد مردیست که زبان فارسی، تاریخ و البته ذهنِ ایرانی تا بُنِ استخوان مدیونِ اوست؛
شاهرخ مسکوب.
پانزده سال پیش در چنین روزی در پاریس به مرگ اجازهی بیجانکردناش را داد. نوشتن از او هم ساده است، چون خودش مدام این سادهنوشتن و نگاهکردن را روایت میکرد، هم سخت زیرا وجوهِ کارش متعدد و گوناگون است. از کدام مسکوب میتواننوشت؟ شاهنامهپژوه؟ فارسیشناس؟ مترجم؟ روشنفکری که ابتدا به حزبِ توده گروید و بعد پیوندهایاش را گسست از چپ؟ از جُستارنویسی که راوی مرگ و غم و مادر و تنهایی شد؟ یا از خاطرهنویسی که خودش را کشف کرد در «روزها در راه»؟ شاهرخ مسکوب بسیار در جهان گشت و بسیار در تاریخ و وجدانِ ناآرامِ کشوری شد که هرچند سالها از آن دور زیست اما لحظهای تاملاتاش را دربارهی آن کنار نگذاشت. راوی مفهومِ قدرت، استبداد و البته جهالتها. حتا در شخصیترین جستارهایی که نوشت هم میتوان رد این مفاهیم را دید همراهِ نگاهِ چندسویه وگاه شوخطبعانهاش به مرگ.
مسکوب مرگ را از سویی چون امری جبری گردن مینهاد و ریشخندَش میکرد. کافیست جستار درخشاناش را بخوانیم دربارهی مرگِ رفیقاش سهراب سپهری، یا روایت تلخاش مرگِ مادر. مردی که در جوانی با شور کار سیاسی آغاز کرد و حتا به حبس هم افتاد و بعد بیهودهگی و پوچی ایدهئولوژیهای آرمانگرای روزگارش افسردهاش ساخت. راویای که جراتِ تغییر پیدا کرد. حسن کامشاد عزیز رفیق همیشهاش بارها از این منشاش در خاطرات خواندنیای که در دو جلد درآورد میگوید. از شگفتیِ مسکوببودن. مسکوب دلچرکین و کمی بعدِ انقلاب دوباره به غرب بازگشت چون فضای کار برایاش مهیا نبود، چنانکه در دورهی پهلوی هم آزار و داغ و درفش کم ندید. سالها به دشواری و باحرمت و آبرو زیست و دکان کوچکی داشت در پاریس.
مردی که به تنهایی وزن و اعتبارش از کل اساتید برخی دانشکدههای علوم انسانی در ایران بالاتر بود. اما در یادداشت.هایاش ناله و شکوه نیست، اگر غم هست، چیزیست فراتر از گذر ایام. توهینها و ژاژخواییهای دیگران برایاش اهمیت نداشت و به افقهای دیگری میاندیشید. همین حالا بسیاری آثارش از جمله شاهکار دو جلدی،«روزها در راه»اش ممنوعالانتشارند. وقتی از دنیا رفت خواسته بود در خاک ایران دفن شود و بعد سالها به خانهاش برگشت تا خجالت بکشند آنها که مسکوب را از ایران راندند، اگر بکشند... جایی نوشته بود «هرچه پیشتر میروم، تنهاتر میشوم، گمان میکنم روز واقعه باید خودم جنازهام را به گورستان برسانم...»
و این را مسکوب نوشت که «اقلیم حضور» بود.