یک عکسِ بیکیفیت از یک جمجمه.
در قرون وسطا جمجمهها نشانههایی از سرنوشت انسانی محسوب میشدند، از سویی نمادِ مرگ. چشمخانههای خیره و خالیشده از گوشت، پوست فروریخته و تَرَکهای عمیق. گاه ردیفی از دندانها نیز هم.
این عکسِ جمجمهی نادر شاهِ افشار است که در مرمت گورش بیرون آمد و باز در خاک شد. نه داستان و روایتی هولناک، نه نشانهای از یک سنتِ خرافی. سرِ نادرِ توانمند است که نگاهاش را حفظ کرده در خاک.
آناتومی جمجمهی انسان چنان نمادین و معناساز است که عملن در وجوهِ مختلف از آن استفاده شده. در انبوهی از روایتهای کلاسیک فارسی جمجمهها به سخن میآیند یا گاه سلاطین پیروز گوشت و مو و پوست میستُردند از جمجمهی دشمن و طلا اندودش میکردند و درش شراب مینوشیدند. مثل کاری که شاه صفوی کرد با شیبک خانِ اُزبک.
سرها دیرتر میپوسند. استخوانهای قُرصتری دارند و بسیار بسیار در سنت گروههای دخمهای اروپایی جمجمههای مُردّف را دیدهام که انگار لبخند میزنند. سعدی از چشمخانهی خالیشان روایت میکند که اگر دنیادوست باشند با خاکِ گور پر میشود.
قصهی ما و جمجمهها گره خوردهاند به هم. انگار جمجمهی انسان متمایز است از سرش. چیزیست دیگر و جدا. فقدان گوشت و مغز رگها از آن امری دیگر ساخته.
اما آیا این جمجمه به مفهومِ واقعی نادرِ فاتح، جهانگشا و قدرتمند است؟ از یک نظر آری و از منظری نه. این حجم استخوانی تکهای از نادر است که باقیمانده و خالیست از رفتارش. برای همین تنِ پوسیدهی مُردهگان نمیتواند راوی هویت انسانیشان باشد که شبیهاند همه به هم. برای بسیاری این اشارتیست به نمادهای عرفانی و گاه مذهبی و برای دیگران فقط ساختاریست فیزیکی که دَخلی به کار و کرده و کردار آن انسان ندارد.
بارها شده این عکس بدکیفیت را ببینم و فکر کنم چه تجربهای در کاسهی منحنی استخوانیاش رقمخورده. آیا صداها، تصویرها، بوها و شکوهِ پیروزیهای نادرش هنوز در پیکرهاش وجود دارند؟ آیا از چشمخانهی تهیشدهاش به ایرانِ امروز نگاه میکند؟ قطعن نه.
اما من که میتوانم بهعنوان نویسنده خیال کنم. میتوانم وصل شوم به این حافظهی نمادین و نگاه کنم بیرون را. و ببینم تاریخی را که انگار بعد بازشدنِ گور بر او رفته و مبهوت مانده. مگر نه اینکه میتوان مُردهگان را احضار کرد؟ حالا در این کاسهی سر میشود فرورفت و تماشا کرد که چهها بر این سرزمین گذشته.
نه قرار است نادری بیاید نه عباسی. نه، اما میتوان نگاه کرد و به یاد آورد که چهگونه این وطن وطن شد و خواب سنگین مردهگان را آشفته کرد از این روزگار...