برف میبارد...
تصویرهای کتابِ کمخواندهشده و درخشانِ روبرت صافاریان مقابل چشمام رژه میرود. خاطراتِ کودکی و جوانی مردی آرام و پر دانش که ناماش گره خورده با سینمای تجربی، هنری و شعر. کتابی که یادآور این تکه از شعرِ کتیبهی فریدون رهنماست:
«زمان در من خواهد مُرد و من بر زمان خواهم خُفت»
«خانهی دوطبقهی خیابان سنایی» از جنس روایتهای دواییست، گلی ترقی. خاطراتی از پسرک ارمنیای که مدام میدوید. از خانهشان و اقوام، از فقر که ریشخندش میکند، از مدرسهی مختلط دانایی تا شش سال زندانی که میرود و ذرهای هم از کسی طلبکار نیست. پر است از روزهای رنگی و البته کوتاه.
بازگشتِ صافاریان به گذشته جهانی را روی مخاطب میگشاید که درش خاطره و زمان از دسترفته در هم گره خوردهاند. مملو از زیستن است و البته تلخی محتوم مرگها، رفتنها و خانهای که با هزار قرض و نداری ساخته میشود اما خانهی او بوده.
روایت از مادرش، زنی خاص و عجیب، پدر که زمان پهلوی در بارها پیشخدمت است و بعد انقلاب بیکار میشود. از شور و آرمانخواهی چپگرای نوجوانیاش تا کشف سینما، دختران و تحملِ آنچه به دست نمیآید. چهقدر از این دست روایتها کم داریم ما و چهقدر خوب که روبرت عزیز دست زد به نوشتن روزگارش و گویا ادامه هم خواهد داشت. در کتاب او تصویر خانوادهای شلوغ را میبینیم با تمام تناقضها.
تصویر برف سنگین و باران تند. و آفتاب که بر همه یکسان میتابد و چهقدر دوبارهخوانی این کتاب کوچک در این روزها آرامام کرد. نفسام را بالا آورد که وقتی ذهن وجود دارد، وقتی میتوانی خودت را مرور کنی و برای دیگران روایت دست هیچ یاس و زوری به تو نمیرسد.
صافاریان نه ادعای اِسِینویسی داشته، نه جستار، بهسادهگی خودش را روایت کرده و اطرافیان را که از قضا از بسیاریشان هم دلِ خوشی ندارد. او پسرکی مسیحیست که هر روز یواشکی دفترچهی پدرش را باز میکند تا ببیند چه رقمی نوشته. رقمی که احتمالن جمع انعامهای اوست در بار شبانهای که پیشخدمت است، تا بفهمد آیا پول کافی دارند؟ اما سختی زندهگی و فشارها را با شادکامی پذیرفته و آنها را وصل کرده به امروزش. تبدیل شده به مردی که بودلر ترجمه و شرح میکند و از پاراچانف مینویسد...
مستند میسازد و کیارستمی را روایت میکند.
«خانهی دو طبقهی خیابان سنایی» را بخوانید.
حظ ببرید از ریتم زندهگی و بدوید در کوچههای برفی و آفتابیاش.
و ببینید دختران و پسرانی را که باد با خود بُرد.
همین و تمام...