تماشای عکسی از تالستوی در حالِ توضیحدادن چیزی برای نوههایاش سوفیا و لیو. یک سال قبلِ مرگ پیرمرد. نمیدانم این بیماری از ما کی گذر خواهد کرد اما مگر بسیاری از ما تا کنون جانسختیمان را مدیون کلمات همین نویسندهها نبودهایم؟ از ته دل این را مینویسم که اگر روزی بانگ برآید که نوبت توست خاطراتِ خواندنهایام شاید تسلایی باشد در آن تنهایی دمِ مرگ. ما در روزها و سالهای سخت و پررنجی زیستهایم اما این شانس را داشتهایم که راهی جز خواندن نداشته باشیم. وقتی سیزده ساله بودم و به دفتر مجلهی «شباب» رفتم اولین عکسی که بر دیوار دیدم پوستری دو رنگ بود از تالستوی. تبلیغی برای کتابی که همان سال نشر طرح نو درش آورد. پیرمرد با ریشهایی پریشان، انگار خود ادبیات بود. خود روزنهای برای قدکشیدن، دوامآوردن و مهیاشدن برای سالهای بعد.
این باور را نویسندهگان متعددی برایام رقم زدند. هر کدام به شکلی و هر یک قصهای ساختند بین خودشان و من که یک کتابخوان نوجوان بودم و شیفتهی نوشتن در شهر تهران. چه کسی اهمیت میداد به بسیاری چون ما جز ادبیات. این روزها که بیشتر در خانهام آن روزها تداعی میشود برایام. گشت میزنم توی عکسها، در عمقِ جانهایی که شیفتهام کردند و سرخوش میشوم. نگاه کنید عکس را... پیرمرد با چه شوقی نوادهگان را مجذوب خود کرده. چه میلی به کودکی در او وجود دارد.
حظ نمیکنید از این رهایی؟ او نه نویسندهی «مرگ ایوان ایلیچ»، «آنا کارنینا» و «رستاخیز» که پیرمردیست در سال ۱۹۰۹ در حال بازی با دو کودک.التیامبخش نیست؟ درش زندهگی موجنمیزند؟ نمیتوان از خنکایِ مهری که متصاعد میشود از وجودش حظ برد؟
عکسها زمان را منجمد میکنند اما گاه ذهن ما این انجماد را میشکند و وارد آن دنیا میشود. جایی که صدای بلند نویسندهی شاد میآید و بعد کلماتاش نقش میبندند مقابل ذهنات. پدر سرگی، آنای گناهکار، آندره، آن دخترک بدکارهی رستاخیز، تن رنجور ایوان... مگر میشود جهانی را که چنین ذهنهایی داشته از پا درآورد؟ عکسها... من را سرشار میکنند از کلمات.
از تالستویِ سالخورده که یکتنه ایستاد مقابل جهان، از داستایفسکی، سلین، بودلر، کوندرا، گراس، زولا و فلوبر. و این مخدر من است اصلن. نشئهگی تماشای صورت ذهنهایی که تاریخ را عقب راندند. آنها ارواحِ مدامِ جهاناند. مثل تالستوی این عکس که نمیخواهد شوخی و روایتاش تمام شود. و چه تقابلی. سالخوردهگی محض و نوباوهگی مطلق. آنمیان ادبیات زاده شده. کلمه و احتمال شوخی و پرسه و البته مرگ. نگاهشان کنید.
آیا این علیه مرگ نیست؟