نمیخواستم تا چندی بنویسم. اعصابام متلاشی شده، یک جور کرختی مزمن در جانام نشسته و صداهای اطراف را میشنوم اما چندان تمرکزی ندارم.
به عمرِ رفتهام فکر میکنم و این ردِ خونِ مسافرانِ موشکخورده. به اینکه از سال هفتاد و شش تا الان چهها کردیم. مدام بغض فرو دادیم، مدام شک کردیم و مدام به عشقِ ایران تاب آوردیم. بسیاریمان چنان زیستند پرفشار که حالا در چهل سالهگی انبان خاطراتی دارند چون پیری هشتاد و پنج ساله.
بارها زمین خوردم، جنگیدم، بلند شدم و خواستم با نوشتن خودم را، جهانام را اثبات کنم. اما این ردِ خون انگار قلبام را شقه کرده.
میدانم باید مقابل غم ایستاد، میدانم اینها را. اما نشستهام در اتاقِ نیمتاریکام و آداجیوی آلبینونی را هی مرور میکنم. واقعن تن چهقدر طاقت غم، اضطراب، هیجان و افسوس دارد؟
همه خشمگین و پرالتهاباند و سعی دارند به سهم خود کاری کنند. از انصراف شجاعانهی بچههای تئاتر و تجسمی از جشنوارهی فجر تا برخی استعفاهای همدلانه.
اما دارم زیر بار خبرها غرق میشوم. زیر باری که در عینِ آگاهیبخشی دشمنِ آگاهی هم هست چون فرصت تامل را میگیرد. آنقدر با واقعیت کلنجار میرود تا مخدوشاش کند و این ذاتِ خبرهای متواتر است. مثل جنگجویی که از هر سو برش مشت میبارد و کمکم از پا درمیآید چون نمیداند چهگونه دفاع کند.
به عمرم این حجم خبر در یک پروسهی ده روزه درک نکرده بودم. گم شدهام میان خبرها مثلِ این ردِ خونآلود که میان خارها. فارغ از آن کذبِ بزرگ که تا ته عمر فراموشام نمیشود حجمِ التهاب آدمها برایام مهم است. امروز کسی میگفت آدمها یا باید آنوری باشند یا اینوری.
ترسناک بود این حرف. خیلی ترسناک.
یارکشی برای چه؟ مگر میشود انسان باشی و جگرت نسوخته باشد از این هول؟ مگر غم راست و چپ و میانه دارد؟ مگر غمِ فلان کارمندِ پارهوقت با بهمان کارگر فرق میکند؟
من از اینها میترسم و خستهام. از اینکه ما هیچوقت نتوانستیم هم را بپذیریم مگر همشکلمان بودند دیگران. حالام از تمام ایسمهای سیاسی به هم میخورد، از رنگهاشان، از نگاهِ گَلهوارشان به آدمها که فکر میکنم رد خون فرای هر ایسمیست و آغوش پذیرنده راست و چپ و مذهبی و... نمیشناسد.
اینکه کامو، مالرو، گراس، سلین، هوگو، بنیامین و... به تنهایی قدرت مجموع ایسمهایی را داشتند که ما زیر عَلمشان سینه میزنیم. من خسته، داغدارم اما گمان میکنم این همدلی ناب نباید دفن شود زیر اختلافهای کهنه. و جانی شود برای رقمزدنِ زندهگی بهتر و آزادتر. نفرت هیزم دوزخ است. آتش سفید دانته.
مثل گاز اشکآور.