ویرگول
ورودثبت نام
مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

رفتن یا ماندن؟

حالا سی و دو سال می‌گذرد از آن اسفندِ پر از خون و هراس و رُعب.

پنجمین دوره‌ی جنگِ شهرها که بسیاری شهرها از جمله تهران هدف موشک‌های اسکاد بیِ تقویت‌شده‌ی عراق قرار گرفتند. موشکی عظیم، لش و بی‌اندام که نام‌اش را به افتخارِ دیکتاتور عراق «الحسین» گذاشته بودند. عکسی که می‌بینید از جهان‌گیر رزمی‌ست. یکی از هزاران خانواده‌ای که خانه‌ی خود را رها کردند احتمالن و زدند به جاده. اطراف شهرها یا شهرهای شمالی و البته شهرهای استان خراسان که دور بود از بُرد موشک‌ها.

من و صدها تن از شما که این متن را می‌خوانید یکی از این کودکان بودیم که یا به جاده زدند بزرگ‌ترهاشان یا در زیرزمین خانه‌ها پناهی می‌جستند. ما در زیرزمین بودیم با رادیویی همیشه روشن که مدام اعلام می‌کرد ایران در پاسخ به موشک‌های عراقی موشک‌های ساخت کره‌شمالی‌اش را به بغداد شلیک کرده. آسمان چنان ناامن بود و همه منتظر که اتفاقی بیفتد که عملن تهران و بسیاری شهرها ساکت و خالی شده بودند.

مدام شایعه بود که می‌شنیدم از همسایه‌ها که گاه مردان‌شان دور هم جمع می‌شدند، رادیو در دست، سیگار بر لب و چراغ‌قوه در جیب. ترس در هوا موج می‌زد و تلویزیون درس‌های مدارس تعطیل‌شده را ادامه می‌داد. آن اسفند و چند ماه بعدش بی‌نهایت سخت بر ایران گذشت. خسته از چند سال جنگ پیوسته، بی‌چشم‌اندازی نسبت به آینده. بسیاری دار و ندارشان را دادند و به ترکیه رفتند به قاچاق مگر راهی به اروپا و آمریکا بیابند.

در چند هفته بسیاری آشنایان و دوستان برای همیشه گم و دور شدند. چند بار هم که موشک نزدیک‌مان خورد زمین. لرزش زمین، خردشدن شیشه‌ها و مکثی را که انگار آسمان دچارش می‌شد از یاد نمی‌برم. برخی از رفتن می‌گفتند، انقلابی‌ها از مقاومت و هر دو نگران چیزی که در آسمان بود و ممکن بود هر کسی را مبتلا کند علی‌رغم آژیر و سنگر و زیرزمین. عملن تصویر روشنی از نوروز آن سال در ذهن ندارم. بیش از هر چیز زیرزمین بزرگ در یادم مانده و صدای رادیو و البته آرزوی مرگ برای صدام. شب‌ها دم در حیاط اجتماع مردان با نور سرخ سیگارها و چاره‌اندیشی برای ماندن یا رفتن. این میان شهدایی که هر روز از خط می‌رسیدند نیز بودند و حجله‌هاشان که شب‌ها نباید چراغ‌هاشان روشن می‌ماند.

و من در آن شب‌ها ادبیات را در هشت نه ساله‌گی عمیق کشف کردم. خواندن بی‌وقفه را. حالا در این اسفند غم‌زده که سرها را در گریبان فرو برده نفرینی ندارم نثار کسی کنم.

رفتن یا ماندن؟ اهمیت ندارد. گمان می‌کنم چیزهای بسیار زیادی عوض خواهدشد بعد گذر این بلا. همان‌طور که جنگ تمام شد ناگهان.

ایمان دارم روزهایی نو به انتظارند.

جنگبمباراناسفندجنگ تحمیلیمهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم نویسنده و روزنامه‌نگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید