چهرهی رنجکشیدهی ایوان کلیما...
نویسندهی بزرگ چک که بالاخره خاطراتِ تکاندهندهاش به فارسی درآمد و چه کرد با ذهنِ من. «قرنِ دیوانهی من» با ترجمهی علیرضا بهشتی. کتاب روزگار نویسنده است از کودکی تا آخرین روزهای سلطهی کمونیسم بر چکسلواکی. کلیما که متولد سال ۱۹۳۱ است سالهای جنگ را به خاطر یهودیبودن در گتو و قرنطینه میگذراند و عملن با بخت و اقبال از کشتهشدن نجات مییابد. بعدِ جنگ مدتی به حزب کمونیست میپیوندد و بعد یکی از منتقدان سرسختاش میشود. این دولت در بهترین سالهای عمر نویسندهگی کلیما نمیگذارد کتابی از او چاپ شود، از تمام حقوق شهروندی محروماش میکند و تا سرحد مرگ جهان را بر او تنگ میآورد. کلیما عملا بعد سقوط چپها و با کمک فیلیپ راث و دوست قدیمیاش میلان کوندرا به جهان معرفی میشود.
کتابِ «قرن دیوانهی من» شرح همین زندهگیست. شرحِ آنچه بر او روا میدارند. گاه چنان که تنها شغلی که به دست میآورد پادوییست در سردخانهی بیمارستان. کلیما بعد بهار پراگ بیشتر تحت فشار قرار میگیرد. عملن ارادهی فولادیناش او را زنده نگه میدارد و نوشتن. کتابهایاش زیرزمینی دست به دست میشوند و او للظهای از امیدواربودن دست برنمیدارد. در تکهای از کتاب مینویسد:
«رژیمهای تمامیتخواه اگر آزادیهای اساسی را برای مردم فراهم بیاورند پابرجا نمیمانند...»
یا این روایت از خود که جانمایهی زندهگی اوست:
«من بخش اعظم زندهگیام را بدون آزادی زیستهام. این فقدان آزادی اَشکال و شدتهای مختلف به خود میگرفت. گاهی حرف از مرگ و زندهگی بود. در زمانهای دیگر زندان. و دیگر زمانها تنها از دستدادن شغل و آزار مداوم پلیس. جای شرمندهگی است که برای چندین سال به عضویت حزب درآمدم. حزبی که گناه این فقدان آزادی را بر وجدان خویش حمل میکرد، حزبی که بر تخت وحشتآفرینی نشسته بود و مسئولیت یکی از منزجرکنندهترین ادوار تاریخ ما را بر عهده داشت...»
رماننویس بزرگ چک روایت میکند چه بر او و مخالفان دیگر رفت در آن چهار دههی قدرت حکومت کمونیستی. در عینحال خاطراتاش از اردوگاههای نازی نیز تکاندهنده است. کلیما با توجه به فشارهایی که بر او آوردند نباید تاب میآورد اما مقاومت کرد، نوشت و در سیاهترین دورهها دست از اعتراض مدنی برنداشت. نویسندهی «روحِ پراگ» زندهگیاش را مفهومی برای تولید آزادی میدانست و این روند را با مقاومت، نوشتن و اعتراض انجام داد. به یاد آوریم که در همان زمان بسیاری نویسندهگان از جمله میلان کوندرا از کشور گریختند اما کلیما ماند.
«قرن دیوانهی من» قصهی این ماندن است...