دارم ازدواج میکنم.
همهاش از اینجا شروع شد که ایدهاش رو با خانوادههامون مطرح کردیم. اون موقع خیلی همه چی خوب بود. مدتی هست که همدیگه رو دوست داریم. فکر میکنیم از پس زندگی بربیایم. خوبه که کنار هم باشیم اما خب همیشه «آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
وقتی میخوام یه کار بزرگی رو شروع کنم اول سعی میکنم امکانسنجی کنم. توی این مرحله خیالم راحته و هنوز از چیزی نترسیدم. توی این مورد امکانسنجی معادل صحبت با خانوادههامون بود.
مرحلهی بعدی میشه موقعی که به نظر میاد شرایط برای انجام اون کار بزرگ تقریبا آماده است و من دیگه خودم باید «شروع» کنم. اینجا خیلی میترسم. همیشه با یه ترس بزرگ شروع میشه. تا امروز خیالم راحت بود. ازدواجه دیگه، چیزی که نیست.
مدتها قبل با مامانبابام مطرح کردم. طبیعتا ازدواج دخترشون توی «دوری» براشون سخت بود. من هم اصرار نکردم. گذاشتم ایده توی ذهنشون خیس بخوره و خودشون بررسیاش کنن. شاید ته دلم هم فکر میکردم که بگن هر وقت تونستین برگردین ازدواج کنین.
دیروز اما بابام بهم گفت که بیاین کمکم جزئیاتش رو مشخص کنین. وارد مرحلهی «ترس بزرگ» شدم. چجوری نباشن و من وارد یکی از بزرگترین واقعههای زندگیم بشم.
به این فکر نکرده بودم که همهی ابعاد زندگی قراره توی «دوری» جلو بره.