من هنوز دلم گیر بود ولی کلی موضوع و مشکلات حل نشده جلوی پام داشتم و انگار قرار بود با شناخت بیشتر هر روز غافلگیر بشم و هر روز و هر روز اوضاع خرابتر بشه . حدود اواخر اردیبهشت بود بعد از عید دیگه مغازه خلوت بود و اکثر مواقع خ محمدی و خ صادقی نشسته بودن . یعنی اول مغازه و اجناس رو گرد گیری میکردن و هر نوبت ظهر و عصر هم مغازه رو تی میزدن و بقیه اش رو به شکار مگس و پشته تو هوا مشغول بودن ...
اول از همه در مورد عبارت baby face توضیح بدم که به چهره هایی اطلاق میشه که صورت فرد ،سن اونو کمتر نشون میده که البته برعکس اون هم موجود هست ، داستان به این صورته که من هنوز هم که در حال نگارش این متن هستم و حدود 30 سال سن دارم صورتم تقریبا حدود 24ساله نشون میده و افرادی میبینم که 30 ساله هستن و بعضا خیلی خیلی از من بزرگتر و پیرتر نشون داده میشه که این موضوع تخمین سن از روی صورت رو در مواردی با خطا و اشتباه همراه میکنه ، البته به نظر خودم من بِیبی فِیس بودن برای خانم ها آرزو هست و برای اقایون ممکنه درد سر ساز باشه ، چون هنوز که هنوزه برخی جاها باید سن خودمو تو لفافه بگم تا یادشون بیاد من بچه نیستم ??
خوب همینطور که من صورتم بچه گونه تر نسبت به سنم نشون میده صورت خ محمدی هم همینطور بود ، این داستان که دارم براتون تو ادامه میگم برای زمانی هست که من حدود 23 سالم بود و فکر میکردم خ محمدی یا همسن من هست یا یکی 2 سال کوچکتر و همکارای خانمش هم همین فکر رو میکردن و البته وقتی سنش رو میپرسیدن اون میگفت 21 سالمه هستم.
یبار موضوع کارت های اقامت باطل شده پیش اومده و به خ محمدی گفتم کپی کارت های خودت و خانواده تو بیار ببرم چند جا نشون بدم ببینم راهی برای احیا کارت هست یا نه ؟ اونم فرداش کارت ها رو اورد و شب وقتی کپی کارت شناسایی اونو دیدم فهمیدم از من حدود 4 سال بزرگتره ! البته که خانم محمدی از داستان علاقه قلبی من به خودش خبر نداشت و فکر میکرد من یه دختر زردشتی دیگه رو میخوام.
موقعی که کارت ها رو آورد مغازه تو یه پلاستیک گذاشته بود و از اونجایی که کسی نمیدونست اون افغانی هست و فروشنده دیگه مون خ صادقی هم تو مغازه بود ، تو یه فرصت مناسب که خ صادقی رفته بود شعبه دیگه ، مدارک رو برام آورد و بهم داد منم گذاشتم تو کیفم و اخر شب کپی کارت ها رو باز کردن و فهمیدم چند ساله هست ! خلاصه من سه فاکتور اصلی برای ازدواج رو داشتم از دست میدادم البته منظورم سه فاکتور از دید دیگران هست 1: خانم محمدی ایرانی نبود و افغانی بود 2: خانم محمدی هم مذهب نبود 3: خانم محمدی از من 4 سالی بزرگتر بود و کوچکتر نبود
انگار سرم محکم خورده بود به سنگ ! قشنگ گیج بودم و ذهنم که همینطور از شدت پردازش و فکر و خیال سی پی یو چسبونده بود با این داستان انگار تا 2 سه روزی کار نمیکرد و خیلی داشتم این سه موضوع اساسی رو تو ذهنم بزرگ و کوچیک و سبک و سنگین میکردم .
موضوع اینجا بود که باید میفهمیدم با خودم چند چند هستم ! و منم افتاده بودم به جون اینترنت و خوندن مقالات قبل ازدواج و سن معکوس و ...
خلاصه وار بگم دیدم که از این مدل ازدواج هایی تو فامیل خودمون هم هست که سن معکوس بوده ! ولی هیچ ازدواج با افغانی تو فامیل و اطرافیا نبود یا بهتر بگم هیچ ازدواج غیر ایرانی نبود! ازدواج با مذهب دیگه هم نگو که فامیل ما هم مذهبی بودن ! خلاصه انگار داشت این پل خراب میشد.
خلاصه فردا اون روز با داداش بزرگم هماهنگ کردم و مرخصی گرفتم و گفتم دارم میرم ببینم میشه کارت خ محمدی رو احیا کرد یا نه و البته خانواده خودم هم این موضوع رو خبر داشتن که من دنبال کار های مربوط به کارت خ محمدی هستم و ببینم میشه احیا کرد یا نه ! با چند نفری قرار گذاشتم که بریم اداره اتباع و گذرنامه و ببینیم اوضاع از چه قرار هست و اینجا که حدود 5 ماه از اومدن خ محمدی به مغازه ما میگذشت برای اولین بار به خ محمدی گفتم شماره تونو بدین که اگه کاری پیش اومد بتونم مستقیم زنگ بزنم بپرسم و اون هم شماره شو برام نوشت.
البته من شمارمو تو مغازه چسبونده بودم و همه فروشنده ها شماره منو داشتن که هر موقع کاری پیش اومد یا دانشگاه بودم بتونن از مغازه زنگم بزنن و هماهنگ کنن در مورد سوالشون و...