ترم یک ارشد بهمون درسی دادن به اسم پژوهش در معماری. پروژهای که استادمون برای این درس تعریف کرد، این بود که باید یه موضوع برای یه مقاله پیدا میکردیم و تا آخر ترم، یه مقاله کامل تحویل میدادیم.
من به واسطه اینکه تو زمینه طراحی داخلی تجربه داشتم، تصمیم گرفتم یه موضوع تو حوزه روانشناسی محیط و خصوصا تاثیر محیط روی کودکان انتخاب کنم. از طرفی به واسطه اینکه خودم یکم در مورد کودکان مبتلا به اوتیسم کنجکاو بودم، در نهایت موضوع مقالم این شد:
«تاثیر ویژگیهای محیط بر بهبود روند درمان کودکان مبتلا به اوتیسم»
خب من تو حوزه طراحی داخلی کار کرده بودم. تاثیرات زیاد محیط روی روان آدما خیلی نباید منو متعجب میکرد. اما هرچقدر بیشتر اطلاعات جمع میکردم موضوع برام جذابتر میشد. چون قبل از اون زیاد روی کودکان و روانشناسی کودکان کار نکرده بودم. انگار میزان تاثیرات محیط روی کودکان چند برابر آدم بزرگاست! در این حد که رنگ یه اتاق میتونه باعث بشه کودک به افرادی که توی اون اتاق هستن، اعتماد بکنه یا نکنه!
ما ملزم بودیم که مقالههامون ۵۰۰۰ کلمه داشته باشن. بچههامونم یکم غر میزدن سر اینکه چقدر زیاده و اینا. اما من در نهایت با یه مقاله نزدیک به ۸۰۰۰ کلمهای مقالم رو تموم کردم!
نتیجه مقاله این شده بود که ویژگیهای محیط میتونه باعث بشه کودکان مبتلا به اوتیسم، یکم آرومتر بشن و تعاملات اجتماعیشون بهبود پیدا کنه (چون بزرگترین مشکلی که این بچهها دارن مسئله تعاملات اجتماعیه)
این در حالیه که یه محیط نامناسب باعث میشه رفتارهای اوتیستیک در این کودکان تشدید بشه!
خلاصه کلام اینکه وقتی رنگ و بافت و مصالح و کلا ویژگیهای محیط میتونه روی بهبود یه بیماری که هنوز هیچ درمان قطعی نداره، در این حد تاثیرگذار باشه، پس شاید باید خیلی جدیتر از قبل به محیط زندگی و کارمون نگاه کنیم. محیطی که روزهامونو توشون سپری میکنیم داره بهمون انرژی میده یا ازمون انرژی میگیره؟ بهمون حس مثبتی میده یا منفی؟ فضای زندگیمونو دوست داریم یا ازش متنفریم؟