احتمالن شما هم مصاحبه اخیر محسن نامجو با شبکه mbcpersia را دیده و شنیدهاید. یک مصاحبه چند دقیقهای کوتاه که با ابراز ناامیدی و خستگی توامان نامجو همراه است؛ با همان جمله ابتدایی که به سرعت وایرال شد: "من دیگه حال ادامه دادن ندارم."
راستش من طرفدار پروپاقرص محسن نامجو هستم، بودهام و به احتمال خیلی زیاد خواهم بود. او روزها و لحظات زیادی من را نجات داده است. موزیک، صدا و ترانههای او برای من فراتر و شخصیتر از یک تجربه هنری ساده است. اما بعد از دیدن این مصاحبه و بررسی واکنشهای متفاوت و گسترده به آن در فضای مجازی، سوالهای متعددی برایم درباره ماهیت زندگی و هنر ایجاد شد.
در جایی از این گفتگو، نامجو اشاره میکند که این دنیا دیگر جایی برای آرتیستها ندارد و آنها میتوانند صرفن بنشینند و نزول به قهقرا را تدر این جهان تماشا کنند. اما نکته همینجاست؛ چرا فردی با همچین جهانبینی تلخ و قاطعی، مقابل دوربین یک شبکه ماهوارهای که هدف جز سرگمی محض ندارد مینشیند و عقایدش را عیان میکند؟ این خودش نوعی نقض غرض نیست؟ اگر جهان سرتاسر کثافت است و آرتیست و هنرش محلی از اعراب ندارد، تو اینجا چه میکنی؟ مخاطب عقایدت کیست؟ اصلا چرا این دعوت سراسر ابتذال را پذیرفتهای؟
سوالات بالا یکی از رویکردهایی است که میتوان نسبت به این اتفاق و حواشیش اتخاد کرد. سوالاتی درست که گمان نکنم بتوان پاسخ دقیقی برای آنها پیدا کرد. با این نگاه نامجو خیلی تفاوتی با آنهایی ندارد که سر تیز شمشیر نقد خود را به سمتشان گرفته است و چیزی جز یک ژست نیست که در ابراز خود هم ابتر مانده است.
اما سوال بنیادیتر در اینجاست که کسی با این عقاید و طرز فکر کجا میتواند به بیان آنها بپردازد بدون آنکه به رنج ابتذال دچار شود؟ شنوندگان و بینندگان در کدام شبکه در این حجم حضور دارند تا صدای او را بشنوند جز شبکههای برآمده از صنعت فرهنگی و مصرف توده؟ آیا نمیتوان این را نوعی تیزهوشی و تدبیر در منش نامجو دید که در آغوش قدرت و ابتذال به آن دهنکجی میکند و آن را زیر سوال میبرد؟
انزوا و اجتماع
جهان مدرن بعد از گذراندن دوره افسونزدایی از قداستهای جهان سنتی، به دورهای رسید که در تاریخ اجتماعی جوامع نام "رمانتیسیسم" را به برآن گذاشتهاند. در این دوران انسان مدرن که خود را مرکز جهان میپنداشت پا را فراتر گذاشته و خود را مساوی جهان میداند. همان موقع بود که انسانها به ساختن واقعیتهای دیگری برای خود دست زدند. و دقیقن در همین زمان بود که عرصه عمومی و خصوصی از یکدیگر جدا شدند. در عرصه خصوصی افراد نیازمند اصالت و معنویت بودند و در عرصه عمومی در جستجوی منطق، محاسبهگری و نفع شخصی. اما معضل اصلی ایجاد یک فضای دوقطبی در فرهنگ شخصی و عمومی بود. این فضای دو قطبی انرژی زیادی از افراد برای تطبیق در محیطهای مختلف میگرفت و آنها را سردرگم و فعالیتهایشان را نامسنجم میکرد. شاید حتا بتوان پدید آمدن مکتب پست مدرنیته را پیامد طولانی شدن این جایگاه و طرز تفکر دوگانه آن در بین افراد دانست.
برای همین ریلکه در سال 1908 در نامه به شاعری جوان نوشت:
"تنها توصیهام به تو این است که ببینی آیا همه حرفهها اینگونه نیستند: پر از الزام، پر از خصومت، اشباع از نفرت کسانی که خود را در وظیفهای یکنواخت ساکت و عبوس یافتهاند. موقعیتی که تو امروز مجبوری در آن زندگی کنی، بیش از دیگر موقعیتها از قراردادها، تعصبها و اشتباهها پر نشده است. و اگر موقعیتهای دیگری وجود دارند که آزادی بیشتری را وعده میدهند، هیچکدام از آنها به خودی خود وسیع و فراخ نیستند و با چیزهای بزرگی که زندگی حقیقی را میسازند ارتباط ندارند."
او در ادامه در جواب سوال بدیهی "خب، چه باید کرد؟" مینویسد:
" فقط فرد خلوتگزین مثل موجودی است که تابع قوانین ژرف است. کسی که از تمام جایگاههای اجتماعیاش همچون انسان مردهای برکنار میشود، با اینهمه او در بطن زندگی ناب خود ایستاده است."
پاسخ ریلکه واضح و سرراست است. عزلتگزینی و جدا شدن از اجتماع برای تن ندادن به ابتذال. اعضای مکتب فرانکفورت هم بر همین عقیدهاند. آدورنو و بنیامین هنر بزرگ را همواره سیلیای به صورت بورژاوزی میدانند. زیرا واقعیتی را زیر سوال میبرد که بورژوازی به عنوان امر واقع و طبیعی به اجتماع حقنه کرده است.
در عالم هنر هم کم از این دست هنرمندان نداشتهایم. بخصوص در میان نویسندگان وشعرا تمایل به تنهایی و خلوت بسیار متداول بوده است. از فرناندو پسووآ پرتغالی گرفته تا کافکای آلمانی و بیژن الهی ایرانی. بسیاری از این افراد حتا آثارشان را تا زمان پس از مرگشان منتشر نکردند و تن به تحسین و نقد جماعت بیرون از دایره شخصیشان ندادند.
اما بهمن محصص، مجسمهساز و نقاش برجسته ایرانی، که دست برقضا این "انزوا" را انتخاب کرده بود و از جامعه خود طرد شده و سالهای پایانی عمر خود را تنها در یک هتل در ایتالیا گذراند در اینباره میگوید:
" اگر تنهایی یک انتخاب است، انزوا همیشه تحمیل است."
بعد از گذشت چند روز، هنوز هم نمیدانم وظیفه هنرمند در قبال اجتماعش کدام است؟ پذیرش انزوای شخصی و رنج دیده و شنیده نشدن آثار، یا حضور در اجتماع ولی تن به ابتذال سلیقه عوام ندادن؟ اصلا چنین چیزی ممکن است؟ آیا اصلن یک هنرمند منزوی و ایزوله شده، هنرمندی برای مردم میتواند باشد وقتی از تمام دغدغههای آنها جداست و در برج عاج خود دست به خلق و آفرینش میزند؟ یا حتا یک پله عقبتر: اساسن چرا باید هنرمند را در مقابل مردم مسئول دانست؟
نمیدانم. شاید نامجو هم درصدد پاسخ به این سوال یا حداقل، درصدد ایجاد فرصتی برای ما مخاطبانش در جهت فکر کردن به پاسخ این سوال بنیادین، تصمیم به مصاحبه گرفته است.