یگانه محسنی‌پویا
یگانه محسنی‌پویا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

مرثیه‌ای برای رفتن مدير مورد علاقه از محل کار

«بابت ۱۰ دقیقه تاخیر پیش اومده معذرت می‌خوام. بهتره شروع کنیم.» این کلمات کلیشه‌ای با لحنی جدی و چهره‌ای جدی‌تر، اولین کلماتی بود که از پشت صفحه مانیتور لپ‌تاپ از کسی شنیدم که بعدتر شد بهترین مدیر کل ادوار زندگی من.

بهترین‌ها وقتی می‌رسند که تو حواست نیست!

راستش من در این ۲۸ سال همیشه زمانی که در تاریک‌ترین نقطه‌ها بوده‌ام، نوری روشن شده و زمانی که سرما تمام توانم را گرفته بوده، گرمایی رسیده است.

همان موقع که چشم نمی‌چرخاندم به «پیدا» کردن، پیدا شده است.

من آن موقع به تغییر محل کارم فکر می‌کردم اما نه مصرانه. مصر نبودم چون که از شرایط راضی بودم؛ نه! مصر نبودم چون امیدی به پیدا کردن جای خوب با آدم‌های خوب نداشتم.

مثل همان موقع که بعد از مصاحبه همچنان امیدی نداشتم و می‌دانستم چیز بهتری در انتظارم نیست.

مصاحبه‌گر و مصاحبه‌کننده درون‌گرا

مصاحبه سخت می‌گذرد وقتی دو طرف، حرف زدن جزو کارهای آسان زندگیشان نباشد.

مجید (که بعدتر شد مدیرم و بعدتر از آن لقب بهترین مدیرم را به خودش اختصاص داد) کم‌حرف و آرام بود. مصاحبه ۹ صبح برگزار شد و برای من که مورنینگ پرسن نیستم، دلیل مضاعفی شد بر سختی و ناامیدی. صدای توی سرم در طول مدت مصاحبه که از قضا کوتاه و مفید هم بود، مدام زمزمه می‌کرد:

«از کلمات بهتر استفاده کن!

متکلم وحده باش!

خودتو پرزنت کن!

از رویاهای بزرگ کاری بگو!

۵ سال آینده خودتو کجا می‌بینی؟»

اما در آن صبح گرم مرداد من حرف اضافه‌ای برای گفتن نداشتم. سوال‌ها رو دقیق پاسخ و گاهی نظری کوتاه درباره پروسه کاریشان می‌دادم.

برخورد انسانی با یک موقعیت غیرانسانی

من نمیدانم شما خواننده عزیز که مشغول خواندن این متنی کجای دنیا زندگی می‌کنی. اما در جایی که من هستم تمایل دیدن انسان‌ها به شکل ابزار بسیار رایج و همه‌پسند است. راستش خرده‌ای هم نمی‌شود گرفت. بحث یک روز یا دو روز نیست. سیستم سرمایه‌داری و بعد از آن ورود مدرنیته به تاریخ اجتماعی، در ۳ قرن اخیر، با تلاش‌های ضمنی و صریح فراوان شرایط را طوری پرورش داده است که همه ما ابزار و مهره‌هایی باشیم در دستان نامر‌ئی کاپتالیسم.

پس گله‌ای نیست. سرعت و سهولت فعلی در زندگیمان را هم مدیون همین سیستم هستیم و خب باید بپذیریم که هزینه این وفور نعمت را بلخره اید به گونه‌ای بپردازیم.

اما قسمت عجیب‌ ماجرای من همینجا شروع شد.

بلخره با کسی مصاحبه می‌کردم که مرا نیروی کار و مهره صرف نمی‌دید. یک انسان معمولی با تمام قابلیت‌ها و نقاط ضعف و قوت انسانی را درون من می‌دید. یا حداقل تلاش می‌کرد که ببیند.

خبری هم از سوالات عجیب و غریبی که انگار پرسشگر از جای دیگری در کره زمین به اینجا آمده‌ و هیچ درکی از شرایط نرمال زندگی در این جغرافیا را ندارد مثل: «رویای زندگیت چیه؟ دوست داری ۵ سال بعد کجا باشی؟ عاشق کارت هستی یا نه؟ حاضری ۲۴ ساعت در خدمت ما باشی؟ بین کارت و خانواده‌ات کدومو انتخاب می‌کنی؟ اهل پیشرفت هستی؟» نبود.

البته که اگر تعداد قابل قبولی مصاحبه کاری نرفته باشید، احتمالا نمی‌دانید از چه آب زلالی وسط صحرای بی‌آب و علف حرف می‌زنم.

چطور تمامش کنم؟

مکالمه ما زود تمام شد. شاید نهایتا ۲۰ دقیقه طول کشید. در تمام ۲۰ دقیقه حس می‌کردم هر دو طرف منتظرند تا زودتر دکمه “End Call” گوگل میت را فشار بدهند.

جمله آخر مصاحبه اما تعیین‌کننده و نویدبخش بود؛ انگار که در کشور غریبه همزبان پیدا کنی یا ببینی که با دوست صمیمت در اردو علمی مدرسه، هم‌گروه شده‌ای.

مجید گفت: «البته از اون کالکشن اورجینال شعرهای لئونارد کوهن و کتاب‌های رنگ وارنگ ادبیات جهان پشت سرت معلومه با آدم جالبی سروکار داریم.»

من که پشت به کتابخانه‌ام نشسته بودم، لبخند زدم و گفتم: «آره فکر کنم.»

مدیر، همکار، دوست یا منتور؟

شاید پیش از این تجربه شخصی، هر روابط دوستانه‌ای با مدیر را مسخره یا مواخذه می‌کردم. به نظرم همه چیز تصنعی و بیش از حد تکراری می‌آمد. کار را فقط کار می‌دیدم و روابط انسانی را از آن حذف می‌کردم.

اما حالا امیدوارتر و خوشحال‌ترم. می‌دانم راضی بودن از شغل و کار و روابط کاری شدنی‌ست. اینکه در اتمام جلسات کاری، بتوانی از دغذغه‌های شخصی زندگی خودت بدون هیچ ابایی از قضاوت نابه‌جا، صحبت کنی شدنی‌ست و برای سریال‌های هالیوودی و تبلیغات تلویزیونی نیست.

اگر تسکت به موقع نمی‌رسد، نگران رفتارهای عجیب و غریب نیستی. یا اینکه وقتی دیرت می‌شود از استرس حرف‌های توهین‌آمیز مدیرت، ۳ بار قبل از هر خروج از خانه به دستشویی مراجعه نمی‌کنی. می‌توانی درباره مسائل غیرکاری در محیط‌کاری صحبت کنی و حتی نظر مدیرت را هم بپرسی. می‌توانی خرید اینترنتی کنی و سایه مدیرت بالای سر مانیتور هر لحظه جانت را به لبت نرساند. می‌توانی یک روزهایی حال روحی مساعد نداشته باشی و بابت آن مواخذه نشوی. می‌توانی از ضعف‌هایت صادقانه بگویی و همچنان حس امنیت داشته باشی. می‌توانی خودت باشی. یک انسان، با تمام پشامدهای انسانی.

مجید به عنوان مدیر، ناخوداگاه و بسیار پیوسته و آهسته، نشان داد که روابط انسانی، جدا از هر عامل وابسته دیگری، به خودی خود ارزشمند و قابل اتکا هستند. که می‌توان همزمان مدیر بود، دوست بود و حتی منتور زندگی شخصی آدم‌ها بود.

فکر می‌کنم مجید، به قول شاملو، با رعایت کردن «انسان» در هرمکان و زمان، محیط اطرافش را برای همه دیگرانی که در آنجا حضور داشتند، گرم و روشن می‌کرد.

وارد شدن به سرزمین خوش‌شانس‌ترین‌ها

من در مصاحبه کاری پذیرفته شدم. آفر پیشنهادی را بررسی و نهایی کردم و از ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ وارد ازکی شدم.

خواننده عزیزی که مرا نمی‌شناسی، باید بدانی که من اساسا انسان تلخی هستم. شلوغش نمی‌کنم و عادت به رویاپردازی ندارم. اما، ازکی به طرزی باورنکردنی به عنوان یک محیط کاری برای من تلخ واقع‌بین، رویایی بود.

هیچ خبری از شعارهای عجیب و غریب نبود. جملات مستعمل‌شده‌ای مثل «ما خانواده‌ایم.» «اینجا خونه‌ي شماست.» و «رویاهاتو اینجا بساز.»

درست کردن یک اجتماع کوچک

نمی‌دانم به شانس و تصادف چقدر اعتقاد دارید. اما من معتقدم ما (تمام نیروهای تیم مارکتینگ ازکی)، انسان‌های خوش‌شانسی بوده‌ایم که در اینجا دور هم، درزمان درست و مکان درست جمع شده‌ایم.

آدم‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند، به همین خاطر است که بی‌تنش و همراه کنار یکدیگر ایستادن کار ساده‌ای نیست.

ما کار ساده‌ای نکردیم. ما واقعی خندیده‌ایم، واقعی کار کرده‌ایم، واقعی هم‌فکری کرده‌ایم و واقعی کنار هم رشد کرده‌ایم.

عضویت در یک اجتماع کوچک، متخصص و همراه که کیفیت انسانی حرف اول را در روابطش می‌زند، اگر بزرگترین خوش‌شانسی هر فردی در کل زندگیش نباشد، به یقین از بزرگترین‌هایش است.

تجربه شخصیمصاحبهازکیشغلمدیر
روایت می‌‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید