دست به قلم نمی رود...ورق نوشتن را بر نمی تابد...
چشم می بارد و قلب می تپد...گرچه ناموزون!
اما دل!
دل طاقت از کف می دهد...آشوب کنان به هزارسو می رود...
به هزار احتمال می آویزد...از هزار و یک یقین می گریزد...
در میان حسرت ها شعله میکشد...
تا اینکه ذهن فریاد بر می آورد:
"رخت صبر بر جان دل بپوشانید...دل را به سوگواره ای تسلیٰ بخشید...سوختن دل را با اشک مرهم نهید! "
دل اما دیگر بی قرار نیست و گریان سرود منطق سر میدهد که:
"می روند...یک به یک می روند...کسی ماندنی نیست..دل نبند..آرام باش..آرام...آرام"
به وقت بهارِ او... دوم آذر ماه سال یکهزار و چهارصد...
پ.ن:
عاجزانه تقاضا دارم برای دل داغ دیده ی پدر و مادری که نوجوان از دست دادن یه حمد قرائت بفرمایید...))):