حنانه.محمدی.
حنانه.محمدی.
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

آخرین روز...

دست به قلم نمی رود...ورق نوشتن را بر نمی تابد...

چشم می بارد و قلب می تپد...گرچه ناموزون!

اما دل!

دل طاقت از کف می دهد...آشوب کنان به هزارسو می رود...

به هزار احتمال می آویزد...از هزار و یک یقین می گریزد...

در میان حسرت ها شعله میکشد...

تا اینکه ذهن فریاد بر می آورد:

"رخت صبر بر جان دل بپوشانید...دل را به سوگواره ای تسلیٰ بخشید...سوختن دل را با اشک مرهم نهید! "

دل اما دیگر بی قرار نیست و گریان سرود منطق سر میدهد که:

"می روند...یک به یک می روند...کسی ماندنی نیست..دل نبند..آرام باش..آرام...آرام"

به وقت بهارِ او... دوم آذر ماه سال یکهزار و چهارصد...

پ.ن:

عاجزانه تقاضا دارم برای دل داغ دیده ی پدر و مادری که نوجوان از دست دادن یه حمد قرائت بفرمایید...))):



تسلیت
وقت آن شدکه به گل،حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت توآغاز گل افشانی ها -INTP-
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید