ویرگول
ورودثبت نام
حنانه.محمدی.
حنانه.محمدی.
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

منِ نصفه نیمه!سلامِ نصفه نیمه!

مدت زیادیست که ننوشته ام و حالا،قلم "حق" دارد که این قدر غریبی کند و آغوش دستانم را پس بزند!

من هم شده ام مثل زندانبانی که به زور میخواهم از او حرف بکشم.

صدای ذهنم بلند میشود که: بیخیال بابا...مگه نوشتن ارزش اینو داره که این همه به قلم بیچاره سختی بدی بلکه حرفهای نصفه نیمه اش رو روی کاغذ بالا بیاره؟!

و من فکر میکنم... به اینکه: ارزش دارد؟ بلند تر فکر میکنم که: "نوشتن ارزش دارد؟"

قبل از اینکه صدای منطقم بلند شود احساس پاسخ میدهد:

-ارزش دارد...اصلا امروز تولد من است! ده مهر..پاییز..19 سال پیش! با حس غریبی پا به این دنیا گذاشتم!

ارزش دارد که اینبار،قلم هدیه ای به من باشد..نه به تو و منطقت! هرچند که خودخواهی و اجباریست!..هرچند...

قصد پس زدنش را دارم..قصد انبار کردنش را..مثل همیشه! اما اینبار اوست که دست از تلاش برنمیدارد:

-من کاری به تو ندارم..توی تمام روز با تمام منطقی که داری زندگی کن..ولی..لطفا..این ویرگول رو نگه دار!..

بگذار من هم کمی نفس بکشم!

چیزهای جالبی شنیدم..التماس احساس برای زنده ماندنش منطقی بود! ..پذیرفتم..هدیه ی قلم به خودم را پذیرفتم..در روز تولدم..

چقدر از تولدم حرف زدم!! همانقدر که اهمیتی که دیگران برای این قضیه قائل میشوند را قبول ندارم!

(اشتباه نکنید! بحث من این نیست که از نعمت وجود پیداکردن خودم و بقیه ناراحتم! خیر!...بهایی که انسان دارد با اهمییت دادن به چنین موضوعی فارغ از مسائل مهم تر میدهد! کم نیست! بهایش..؟ در ادامه میگویم!)

-اصلا چه معنی دارد منِ انسان نصفه نیمه که منظومه ی فکری نصفه نیمه ای هم دارد،از دیگر نصفه نیمه ها تبریک تولد بشنود؟

نصفه نیمه! ....نصفه نیمگی! .... نصفه نیمه ایسم؟! ... مکتب جدید است؟

از همان ها که ساعت دوازده شب به بعد به ذهن صاحبانشان میرسند؟ و آنها در "توهم فسلفیِ" خود؛ایسمی! به انتهای آن چسبانده و به خورد جماعتی دیگر میدهند؟

اگر از همان هاست لطفا همینجا قلم را زمین بگذار و با نوشتن خداحافظی کن!.. این جهان پر است از ایسم هایی که دردی از بشر دوا نکرده و گمان نکنم -بی زور ثروت و رسانه- بتوانند حیات خودرا تضمین کنند..

اینگونه نیست! یقینا نیست! گوشت با من است؟ بشنو صدایش را...صدای فلسفه ای که زیر خروار خروار ایسم های بی معنی گم شده!

فسلفه ای که فرق دارد با تمامشان!

اینگونه که آن؛اصلی ترین واقعی ترین و حقیقی ترین مفهوم عالم امکان برای ما انسانهاست! فسلفه ای مبتنی بر واقعیات که اگر خوب آنرا بیاموزیم نه تنها شنا کردن در اقیانوس افکار را یاد میگیریم بلکه هرکدام از ما مربی شنای درجه یکی خواهیم شد!دیگر به آشپزهای مغزمان اجازه ی طبخ و سرو هر غذایی را نخواهیم داد! دیگر منظومه ی فکرمان شلم شوربا و هردمبیل نخواهد بود.
زندگی کسانی که این فلسفه را درک کرده اند به قبل و بعد از آموختن آن تقسیم شده است.فلسفه که میگویم،منظورم یک مشت قاعده ی مغز خشک کن و زمخت منطقی نیست.
منظورم یک مربیِ "دلسوز،صاف،ساده و مهربان است! حرفهای این مربی مثل کتاب های صدمن یک غازِ موفقیت و انگیزشی و اینها نیست که یک مشت توصیه و قاعده های اخلاقی از این و آن جمع کرده اند و و در قالب سبک موفقیت و زندگیشان به حلقوم ما می ریزند.
این فلسفه چیزِ خاصی ندارد و فقط یک یادآوریست به ما آدمها که:

"ایها الناس! ناقصیم،کم داریم و نصفه ایم،همین!"

اینکه چرا نصفه نیمه ایم را میخواهید بدانید؟ حتما بخوانید در این رابطه! از نظر من اینقدر دلیل آن متقن و محکم است که نتوانیم چنین چیزی را رد کنیم!

نصفه نیمه!
نصفه نیمه!


ادامه ی پست برای کسانی است که قبول دارند ناقصیم! در غیر این صورت -تفننا- میتوانید بخوانید!(ولی چیزی به فهم شما افزوده نمیشود!)

ما هیچ وقت نمیتوانیم نصفه و نیمه بودنمان را انکار کنیم! و البته نمیتوانیم کاملش کنیم چون نمیتوانیم "خدا" باشیم!

اما یک راه وجود دارد! اینکه : نصفه نیمه ی بهتری باشیم!

اما چگونه:

باید باور کنیم که نصفه نیمه ایم...مهم ترین اثری که این باور به ارمغان می آورد نیاز است!

به این سوالها توجه کنید:

انسان چگونه میتواند اینقدر به خود مغرور باشد؟ آیا او فراموش کرده که یک نیازمند دائمی است؟ انسان به حیوانات نیاز دارد درصورتی که حیوانات به انسان نیاز ندارند.به گیاهان و هوا و آب و آفتاب و برف و باران و زمین نیاز دارد!درصورتی که هیچکدام از اینها به انسان نیاز ندارند!
چنین موجودی چگونه میتواند اینقدر به خود مغرور باشد که خودرا اشرف مخلوقات بنامد؟! او که نیازمند ترین موجود هستی است..چگونه اینقدر طغیان میکند،از دیگران بهره میکشد و خود را مبدا و مقصد میداند؟یکبار جدی به این مسئله فکر کنید...
"واقعا چگونه است که انسان، این موجود پر نقص،اشرف مخلوقات نامیده شده؟!
(منبع:اینترنت!)

سوال آخرش قابلیت این را دارد که همه را به هم بریزد! ...پاسخ در خور؟ یافت نمیشود مگر با جستجوی فراوان..

خیلی ها انسان را خلیفه الله دانستند و با همین استدلال او را اشرف مخلوقات معرفی کردند!

اما درست همینجا سوالات دیگری پیش می آید:

اصلا چرا انسان؟چرا آن حیوانی که کمتر از ما نیازمند است جانشین نشده؟چرا گیاهی که طبیعتا رشد میکند و به کمال وجودی اش میرسد،خیر؟

چرا نیازمند ترین موجود هستی بشود کسی که خالق این عالم تمام موجودات را مسخر او کرده؟

حین مطالعه پاسخ در همین نقطه پیدا شد...مطلبی که خواندیم درواقع به معنای حقیقی و وجودی و البته صحیحِ "نیاز" نپرداخته بود!

از لحاظ عقلی موجودی که به مراتب از دیگری بالاتر و برتر است به پایین تر از خود نیازمند نیست!بلکه همواااره نیازمند موجودی بالاتر و برتر از خود است!

بالاخره تکلیف رابطه ی ما و آب و هوا و.. چه شد؟

در واقع بیان صحیح تر در این رابطه این است که آن چیزی که ما به آن نیاز داریم آب نیست! بلکه آب وسیله ای برای رفع نیاز "تشنگی" است. نقص ما هم از نبود آب نیست! بلکه نقص ما از سیراب نبودن است! و آب هم وسیله ای برای ایجاد حس سیراب بودن که ما به آن نیازمندیم! برای همین است که جمادات نیاز حقیقی بشر نیستند! بلکه وسیله ای برای رفع نصفه نیمگی های او!

شاید خداوند هم به همین دلیل در حدیث قدسی میفرماید: همه چیز را برای تو آفریدم و تورا برای خودم!

یک گل آفتابگردان را در نظر بگیرید!

(:
(:



طبق تحقیقات نصفه نیمه ی من این گل دو برهه را پشت سر میگذارد!مرحله ای که برای بالغ شدن تلاش میکند و مرحله ای که دیگر بالغ شده است!

*در راه رسیدن به بلوغ:

در این مرحله آفتابگردان مطابق حرکت های خورشید و همگام با او می چرخد..همچنان که رویش مداوم به سمت منبع نور است! (همان چرخش حیرت انگیز و معروفی که همه از ان با خبریم!)

*پس از رسیدن به بلوغ:

در این مرحله،وقتی آفتابگردان به تکامل خودش میرسد دیگر چرخشی ندارد و خمیده، سر به پایین می اندازد! دیگر خبری از چرخشِ پا به پای خورشید نیست!

همه ی اینهارا گفتم که این را بگویم:

به تنهایی انسان به تکامل نمیرسد! باید قبول کنیم خردمان برای رسیدن به نهایتِ خویش ناکافیست!

باید بپذیریم دستمان برای رسیدن به حقایق کوتاه است!

تا پذیرشی نباشد،تواضعی ساخته نمیشود و بی تواضع،انسان به تکامل نمیرسد!

اما ربطش به آفتابگردان؟! دیگر سخت نیست!

کافیست همه ی مطالب را یکجا به هم مرتبط کنیم!

برای رسیدن به کمال نصفه نیمگی مان،باید کسی را داشته باشیم که نگاهمان همگام با او بچرخد!

معیار حرکت آفتابگردان برای تکامل خویش، خورشید است..حداقل یک گیاه با وجود گیاه بودنش و نصفه نیمگیِ به توان هزارش،معیار دارد!

معیار ما چیست؟! اصلا معیاری برای زندگی پیدا کرده ایم که همگام با او حرکت کنیم؟!هنوز هم دیر نیست..آیا تلاشی برای یافتن آن کرده ایم یا صرفا معیارهای دیگران را پذیرفته ایم؟! مثل همه؟!

مرحله ی دوم زندگی آفتابگردان را یادتان هست؟ رازش را یافتید؟

"هرچه مقام بالاتر؛نیازمندی و تواضع بیشتر"

هرچه گل کامل تر،خمیدگی اش بیشتر!

اما خمیدگی برای که؟ برای چه؟ هیچ وقت تلاش کردیم به اینها پاسخ دهیم؟

میشود که من،نیازمندِ نصفه نیمه های مثلِ خودم شوم و مقامم بالاتر رود؟

پس این چه نیازمندی ای است که مقام و ارزش را بالاتر میبرد؟ معیار چیست؟

اصلاا من کیستم؟ ما چیزی از خودمان میدانیم که معیار را بیابیم؟

بنظرتان از خودشناسی همین کافیست که بگویم" حنانه هستم یک INTP؟"

حالا منی که خودم را ؛حقیقت جهانم را نشناختم،میتوانم معیار حقیقی را بشناسم؟تا رسالتم را با آن تنظیم کنم؟ من که با عمر محدود خودم نمیتوانم ریسکِ استفاده از تجاربِ نصفه نیمه ی "نصفه نیمه هارا" به جان بخرم! میتوانم؟

یادتان هست راجع به تولد حرف زدم؟فردا تولدِ منه! روزی که خدا به منی که عدم بودم نعمتِ وجود بخشید!

کم موهبتی نیست این زندگی! اما حرفم چیست؟

اینکه کاااش به جای تمام جشن های تولد، به جای تمام کادوها،به جای تبریک ها، به جای عمری ک صرف این مسائل حاشیه ایِ کم اهمییت کردند برای طرف مقابلشان ارزش قائل میشدند و حداقل یکبار اورا به خودش و جهانش آشنا میکردند! راه یافتنِ معیار صحیح را به او میگفتند! نمیگویم تبریک و جشن و اینها بد است...نه!

اما چطور میتوانیم به کسی که نمیداند کیست تبریک بگوییم؟ چطورکسی که نمیداند کیست و از کجا آمده میتواند تبریک بشنود؟!

حداقل من که نمیتوانم! مگر اینکه بدانم طرف مقابلم سعی در شناخت خود دارد به هر طریقی...مطالعه..رجوع به کسی که عالم به این مسئله است..و ..!

حداقل من..نمیتوانم!
حداقل من..نمیتوانم!


و همچنین تبریک شنیدن هم برای منی که "از خود خبر ندارد!" لطفی ندارد!

اولین قدمی که فارغ از هرگونه عقیده و تفکر خودم و اطرافیانم برداشتم،امتحان مسیری بود که به من پیشنهاد شد!

آن روزها نه رسانه ای شده بود و نه تبلیغی صورت گرفته بود! بلکه هدیه ای بود از جانب فردی خیلی بزرگ!

به منی که ماهها از تولدِ بدنم گذشته بود...! هدیه ای که زندگی مرا سرشار کرد!

به خودم گفتم:بیا و برای یکبار هم که شده این مسیر را طی کن! بی هیچ بهانه ای!

(از اون بهانه هایی که میگی: از استادش خوشم نیمد! مربیش خوب نبود! و...!)

یا از این گره های ذهنی خلاص میشوی و یا حداقل بیکار ننشسته ای! "کوشش بیهوده به از خفتگی"

امتحانش کردم! هدفم مشخص شد! انگار خودِ مبهمم برایم شفاف شد! هنوز راه بسیاری در پیش دارم ولی الان شفافیت آن بیشتر است!شفافیت هدف و مسیر!

البته الان به همت موسسه ی جوانان رسانه ای هم شده و فکر کنم تا به حال تبلیغاتش رو دیدین!

دوره ی بینهایت!

دیگر در رابطه با دوره چیزی نمیگویم!به نظر من ارزش یکبار امتحان کردنش را دارد!

با اینکه فردا تولد منه..این هدیه را از من بپذیرین و به کسانی که براتون ارزشمند هستن هدیه بدید((:

وقتی این پست رو شروع کردم میخواستم یه متن احساسی باشه بلکه حس های انباشته شده در دلم رو به دریای ویرگول و کلمات بسپارم! اصلا فکرش را نمیکردم در یک پست هم از خودم بگویم هم از یک کتاب و هم از یک دوره ی مجازی! و از تنها چیزی که صحبت نکنم احساساتم بود..تجربه ی جالبی بود(:

راستی دلم برای فضای اینجا و نوشته های شما هم تنگ شده بود..گرچه دورادور جویای پست های شما بودم(((:

نوشته ی من سرشار از نصفه نیمگیست!.یا کمک کنید تا نصفه نیمه ی بهتری شود و یا این نصفه نیمگه را به من ببخشید!

به عنوان کلام آخر:

حواستان باشد منی که مینویسم با دیگری که روانشناس و پزشک و نویسنده و... است و شمایی که در حال خواندن این جملات هستید،همه و همه در یک چیز مشترکیم و آن هم نصفه نیمگیست! پس هر حرفی که میشنویم را-خیلیی راحت- باور نکنیم مگر اینکه حقیقتش برایمان اثبات شود!



سلامحال خوبتو با من تقسیم کنرسم پر از چشم و هم چشمی و پر تجملات تولدبینهایتز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
وقت آن شدکه به گل،حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت توآغاز گل افشانی ها -INTP-
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید