ویرگول
ورودثبت نام
یگانه تقی‌زاده
یگانه تقی‌زاده
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

روایت یک زخم کهنه

تولد نوزده سالگی‌ام را کنار خانواده جشن گرفتم و به ایران برگشتم. خانواده‌ام به خاطر شغل پدرم در سوئد زندگی می‌کردند و من چون دانشجو بودم، نمی‌توانستم کنارشان بمانم و باید تنها ایران می‌ماندم. تا یکی دو هفته حال خوشی نداشتم و فقط روزها را می‌گذراندم، ولی به تدریج عادت کردم و سرم را به کارهایی گرم کردم که فکر و خیال را از من دور نگه دارد. قرارمان این بود که برای تعطیلات نوروز دوباره به سوئد بروم و یک ماهی را پیش هم باشیم، تا تابستان که آن‌ها می‌آمدند.

از آذرماه بلیت را تهیه کرده بودیم و من روزها را در فکرم علامت می‌زدم. در تقویم روی روزها خط می‌کشیدم و چهارده اسفند را با رنگ قرمز مشخص کرده بودم. دائم کمد لباسم را چک می‌کردم و تصور می‌کردم که در فرودگاه کت آبی و شال گل‌گلی‌ام را به تن خواهم کرد و اولین روز کنار برکۀ نزدیک خانه با مادرم قدم خواهیم زد. هرروز با او تماس تصویری می‌گرفتم و برای تک‌تک روزها برنامه ریخته بودیم. تا اینکه آن بحران جهانی رخ داد.

از نیمه‌های بهمن زمزمه‌های شیوع بیماری جدیدی به نام کرونا آغاز شده بود، اما چندان جدی گرفته نمی‌شد. اول اسفند که دانشگاه تعطیل شد و همگی خانه‌نشین شدیم، فهمیدم که ظاهراً قضیه خیلی هم جدی است و تغییرات زیادی در شیوۀ زندگی‌ام به وجود خواهد آورد. منِ فعال و پر جنب و جوش، ناچار به قرنطینۀ خانگی شده بودم و کار و زندگی‌ام شده بود انجام تکالیف دانشگاه، دیدن فیلم و سریال و خواندن کتاب‌هایی که بعضی‌هایشان از سال قبل در کتابخانه منتظر خوانده‌شدن بودند.

همچنان امیدم به فرارسیدن چهارده اسفند بود که آن ایمیل به‌دستم رسید. ایمیلی از طرف هواپیمایی قطر که پس از عرض معذرت و شرمندگی، می‌گفت به دلیل شیوع بیماری کرونا، امکان سفر با ویزای توریستی وجود ندارد و فقط اگر اقامت قانونی داری می‌توانی بیایی. ایمیل را خواندم و نگاهی به چمدانم انداختم که با دهانی باز از وسط اتاق به من خیره شده بود. من هنگام ناراحتی اهل جیغ و داد و کوباندن خودم و وسایل به در و دیوار نیستم، اما در آن لحظه صدای شکستن دلم را شنیدم. شکستنی که حاصلش خیس شدن صفحۀ موبایلم از قطرات اشک و روپوش بالشم در شب‌های آینده بود.

از عالم و آدم عصبانی بودم. حتی از خانواده‌ام که این مشکل هیچ ربطی به آن‌ها نداشت. جواب تماس‌هایشان را نمی‌دادم و فقط روزی یک بار پیام می‌دادم: «سلام، خوبم.» حس می‌کردم تنهاترین موجود روی زمینم و دلم می‌خواست این‌طور فکر کنم که هیچ‌کس به اندازۀ من از این بحران ضربه نخورده است. تقریباً با هیچ‌کس ارتباطی نداشتم و پیام‌ها را در حد یکی دو کلمه جواب می‌دادم، چون کافی بود یک نفر تلفن بزند و بگوید: «سلام، خوبی؟» و اشک‌هایم سرازیر شود. برای خودم عزای خصوصی اعلام کرده بودم. سفرۀ هفت‌سین نچیدم و هنگام سال نو، فقط به تلویزیون خیره شدم تا نمی‌دانم به چه کسی، ولی لجوجانه نشان دهم که فرارسیدن سال نو هیچ اهمیتی برایم ندارد.

روزها از پی هم گذشتند و مثل هر انسان معمولی دیگری، من هم به غمم و آن ناکامی عادت کردم. فعالیت‌های موردعلاقه‌ام را از سر گرفتم، چند مسیر و مهارت جدید را دنبال کردم و پس از دو ماه خانه‌نشینی مطلق، به اصرار دوستانم و برخی اقوام، از اول اردیبهشت رفت‌وآمدها را خیلی محدود و با کمی ترس از سر گرفتیم. هرچند سؤالات و کنجکاوی‌های دیگران دربارۀ وضعیت سفرم آزارم می‌داد، اما دیگر زخمم سرباز نمی‌کرد و سعی می‌کردم با آرامش و با سانسور کامل وضعیت روحی‌ام در دو ماه گذشته، بگویم که نشد و خیالی نیست و حالم خوب است و می‌توانید این را از نیش تا بناگوش باز و خنده‌های کمی زورکی ولی بلندم بفهمید.

پس از دو سال، هنوز هم وقتی که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌توانم جای آن زخم کهنه را بر روحم حس کنم. زخمی که وجودش یادآور یکی از سخت‌ترین و باارزش‌ترین تجربه‌های زندگی من است و مثل یک کهنه‌سرباز که زخم‌های جنگ را همیشه به‌همراه دارد و از نشان دادن آن زخم‌ها ابایی ندارد، من هم دیگر حس ناخوشایندی از تعریف کردن این قصه ندارم.‌ آن روزها فهمیدم که دنیا و آدم‌ها برای من توقف نمی‌کنند؛ صبر نمی‌کنند تا حال من بهتر شود و ظاهراً این منم که باید پابه‌پای آن‌ها بدوم. این منم که باید بعد از هر شکستن، با تمام توان تکه‌های وجودم را جمع کنم تا از این حرکت پیوسته جا نمانم.

روزی با مادرم کنار همان برکه قدم می‌زدیم و گفت: «چه روزهای سختی بود. کاش هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد.» در ظاهر با او موافقم، اما می‌دانم که چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. من دیگر آن یگانۀ کم‌صبر و دل‌نازک گذشته نیستم و دروغ چرا، به‌دست آوردن این منِ جدید، به گذراندن تمام آن روزهای تاریک می‌ارزید!

بیماری کروناپاندمیسفرجستارنویسندگی
دانشجوی کارشناسی‌ارشد ارتباطات اجتماعی، مشتاق نویسندگی و ویراستاری، کپی‌رایتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید