ساعت شش و نیم عصر است. مثل همیشه کتونیهایش را میپوشد و هندزفری خود را در جیب میگذارد. برخلاف اکثر اوقات که به دلیل افکار،احساسات و اشکهایش، به دنبال کنجی خلوت در دل شلوغ خیابان به پیادهروی میرفت، اینبار حالش خوب بود. سرحال بود و نه برای فراموش کردن غمها، بلکه برای بهتر کردن حالش تصمیم داشت در محلهاش قدمی بزند. طبق عادت هندزفری را از جیبش درآورد. نگاهی به صفحهی موبایلش انداخت و قبل از آنکه موسیقی را شروع کند، صدای آواز پرنده، نالهی بچه گربه و خندهی کودکان نظرش را جلب کرد. تصمیم گرفت که اینبار خبری از موسیقی نباشد. قرار بود این دفعه بیتفاوت رد نشود و ناشناختههای محلهاش را کشف کند. نیم ساعتی که گذشت، به آدمها هم دقت کرد. همه با عجله در مسیر خود حرکت میکردند. درمیان تفاوتها و شباهتهای بین آنها یک چیز برایش واضح بود. یک چیزی کم است. به راهش مثل همه ادامه داد تا کودکی را دید. دختربچهی کوچک عجله نداشت. با سرعت مسیر مستقیم را طی نمیکرد. دستانش را باز کرده بود و با خود سخن میگفت و سعی میکرد بدون سقوط از قلهی کوهِ لبهی جدول، مسیرش را ادامه دهد. اما این تنها تفاوت او نبود. به چهرهاش که خوب نگاه کرد، گمشده را یافت. تک تک آدمبزرگها را نگاه کرده بود و یک چیز بین چهره همهشان مشترک بود. حتی خودش.
دیروز برطبق عادت رفتم پیادهروی. برای اولین بار تمام طول مسیر رو بدون هندزفری و موزیک طی کردم. با خودم گفتم امروز نباید از کنار مغازهها مثل همیشه رد بشم. امروز باید از یه مسیر جدید برم و کوچههای دیگه رو هم ببینم. همینکارو هم کردم. توی محلهای که شش سال داشتم توش زندگی میکردم چیزایی دیدم که هیچوقت بهشون توجه نکردهبودم. کوچههایی رو طی کردم که تا حالا هیچوقت پام رو هم توشون نذاشته بودم. سعی کردم توی هر مغازه حداقل یه چیز زیبا پیدا کنم و ازش انرژی بگیرم. شاید باور نکنید. اما یه سری مغازههایی رو دیدم که ظاهرا خیلی وقته که اونجا باز شدن اما من اصلا متوجهشون نشده بودم. اون هم بااینکه دو روز قبل هم از کنارشون رد شده بودم. از یه جایی به بعد سعی کردم که به آدمها هم توجه کنم. دانشجوهایی که انگار به زور رفتن دانشگاه، مغازهدارهایی که حوصلهی خودشون رو هم ندارن و مادرانی که دست در دست بچههای کوچیکشون به مغازهها سر میزنن. خبری از اسباب بازی فروشی برای بچهها نیست اما باید با حوصله به تماشای علائق مادر و خاله و عمهشون در مغازهها بنشینن. اما با اینحال به خودشون سخت نمیگیرن و توی دنیای زیبا و تخیلی خودشون سر میکنن. از همهی اینها که بگذریم، توی اون خیابونهای شلوغ، یه چیزی توی اون جمعیت بود اما کم بود. به واسطهی کودکان پیدا میشد اما در سایهی بلندقدترها گم میشد. یک لبخند. به خودم هم که توجه کردم دیدم خیلی شبیه بقیه رفتار میکنم. لبخندی به لب ندارم و فقط مسیرم رو طی میکنم. تصمیم گرفتم مثل یه بچهی کوچیک چیزی برام مهم نباشه. لبخند بزنم و توی صورت دیگران نگاه کنم و بهشون بگم که خسته نباشن! هم برای من عجیب بود هم برای اونها. اما همین تجربیات جدید و عجیبن که منهای جدیدِ من رو میسازن. دفعهی بعدی با خودم قرار گذاشتم که چندتا شکلات بگیرم و به بچهها بدم تا لبخندشونو دوباره ببینم. غیر از این زیبایی و حس خوبی که داره، تمرین خوبی برای یه آدم درونگراست که همیشه سعی میکرده از مسیر همیشگی، کوچههای محله رو در سریعترین زمان ممکن پشتسر خودش بذاره و به خودش بقبولونه که ایول. پیادهروی خوبی بود. اما...
دریغ از یک لبخند!
فکر میکنم با نوشتههای قبلیم تفاوت نسبتا زیادی داشت. چون داغ و تازه بود گفتم باهاتون به اشتراک بذارم تا شاید اگه شبیه من بودید یه تغییری بدید. من خودم برداشتهای زیادی از همین تجربه میکنم و میتونم جاهای مختلفی توی زندگی تعمیمش بدم. اما برداشت آزاد:) منتظر کامنتهای زیباتون هستم???