وقتشه دوباره هودی سیاه رو تنم کنم. انگار ول کنم نیست. راستشو بخوای کم و بیش دلم براش تنگ شده بود. جالبه که همیشه با دلایل مشابهی میاد. کمکم دارم حس میکنم شاید زمان همه چیز رو حل نمیکنه. شاید تمام اون وقتهایی که حسابی ناراحت بودم و یه هفته بعد دوباره لبخند زدم، فقط فرار کردن بوده. اگه اینطوری نیست، پس چرا دوباره به خاطر همون دلیل همیشگی اون هودی سیاه رو تنم کردم؟
چرا تغییر نمیکنم؟!
چرا یه اتفاقی نمیفته که درست شه؟ چرا نمیشه بدون اینکه من کاری کنم همش حل شه. چرا زندگی اینقدر....
همیشه فکر میکردم که قراره به تمام آرزوهام برسم. اونقدر واضح تجسمشون میکردم و میکنم که وقتی به خودم میام و میبینم هنوز همونجاییم که قبلا بودم حالم بد میشه.
انگار رویاپردازی به من انگیزه نمیده. اینقدر تکرار شده که فقط ناتوانیمو بهم یادم میاره.
رویاهایی که همیشه تجسمشون میکردم اما حتی یک بار هم نتونستم درست برای یه نفر بیانشون کنم. رویاهایی که همیشه بهشون شک داشتم.
یا نه. انگار که همیشه به خودم شک داشتم. وقتی فکر میکنم که طی این چهار پنج سال چه موفقیتی داشتم، به هیچی میرسم. چطور همچین آدمی میتونه به رویاهاش برسه وقتی حتی نمیتونه پایبندانه به برنامهریزی روزانش عمل کنه.
انگار همش اداست. همهی زندگیم اداهاییه که باعث شدن همه، حتی خودمو گول بزنم.
دفعهی قبلی خودمو با این جمله که شاید بیش از حد از خودم انتظار دارم راضی کردم. اما ایندفعه تاثیری نداره.
اما چه فایده:( الان اینارو میگم اما میدونم که. فردا دوباره روز از نو، روزی از نو.
ولی همین حالا هم دارم خودمو گول میزنم.
اگه میخواستم تغییر کنم درست و حسابی تر پاش میموندم. این دفعه قراره فرق کنه. متفاوتش میکنم. اما نه با جوگیریهای یکی دو روزه همیشگیم.
باید صبور باشم و با تغییرات کوچیک توی عادتم درستش کنم. مگه نه؟
با چند نفری صحبت میکنم. به خاطر نظرات بقیست؟
چی بگم؟ چی کار کنم؟
فقط میدونم که،
این نیز بگذرد.
اما،
امیدوارم که متفاوت بگذره و بالاخره تغییراتی ایجاد کنه.
این متنو نمیدونم دقیقا برای چی نوشتم. اونم اینجا. حین یه ساعت فکر کردن و صحبت با آدمای مختلف
از اون بدتر نمیدونم چرا باید انتشارش بدم.
اما شاید بد نباشه اگه یه نفر مثل من بدونه که تنها نیست.