میترسم از آدمها...
آدمهایی که دست میگذارند روی تنهایی ات....مجوز ورود میگیرند....و تنهاترت میکنند...
آدمهایی که سایه میگذارند رو سرت....و بی تفاوت،سایه سنگین می کنند...
آدمهایی که میشوند فرشته ی تو زندگیت.....ولی گویی فرشته سیه بخت تو هستن...
آدمهایی که ساده میگیری بودنشان را...و سخت میکنند گذر لحظه هایت را...
آدمهایی که کوه معرفت میشوی برایشان...وآنها مدام تو را می لرزانند،با آتشفشان های بی معرفتی هاشان...
آدمهایی که به هزار و یک خاطره ،دلبستۀ شان میشوی....و آنها به یک اشاره،پاک میکنند همۀ گذشته ها را...
آدمهایی که سردرِ آغوشِ همیشه بازشان نوشته اند....برای«شما»تا اطلاع ثانوی تعطیل است...
آدمهایی که تو برایشان یک چیز دیگری...و دیگری یک چیز بهتر...
آدمهایی که قرار بود برایت یک دوست خوب بمانند...اما تاریخ انقضا زدند روی دوستی هایشان....
میترسم از آدمها:)
گم گشته باز نیاید...حافظ دروغ گفته...غم بخور...
غم بخور که پرده رنگارنگی که جلوی چشمانت گذاشته اند...تلخی ها و حقایق را از تو پنهان میکنند تا تو خام باشی،بترسی،جنگیدن بلد نباشی...
غم بخور که ارزش خودت را بدانی....ذهنت،قلبت،نگرشت،دستانت...زیبااند.
غم بخورکه دیگر این دنیا،ظلم را بر تن کرده است...رنگ خون را دوست دارد...اکسیژنی دیگر نیست...
غم بخور که دیگر آدم ها شدند مردگان متحرک....بیدارشان کنی بیدار نمیشوند....فقط حمله میکنند....حمله!تا تو را شبیه خود کنند...
غم بخور که جز تو کسی برایت گریه نمیکند...درخشش چشمانت زیباست...
+مدتی بود نظاره گر بودم بر قلمت....قلم زیبایت....قلمت رنگ چشمانت،فرم لبت،موهای خوش رنگت را برایم توصیف کرد....تصورت کردم در عالم خیالم....چه زیبا بودی...
++میدانم تاریکی مرا...تورا در برگرفته.....ولی شاید روشنایی تو صفحه بعد باشه...کتابُ زود نبند!