صحبت از پژمردن یک برگ نیست!
وای! جنگل را بیابان میکنند!
دست خون آلوده را در پیش خلق،
پنهان میکنند.
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا،
آنچه این نامردمان
با جان انسان می کنند.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس،
هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم
در جهان هرگز نرست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور !
صحبت از مرگ محبت
مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!
-از میان این دو واژه ...اولی را در میان کوچه ها و خیابان ها و دومی را در لا به لای کتاب هایی که سرگردانند ،میبینم.
-به چیزهایی افتخار می کنی که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی نداشته... قد،رنگ چشم،ملیت،ثروت خانوادگی.... همه ی اینها از قبل تعیین شدست؛نه من،نه تو و نه هیچکس دیگری تعیین نکردیم که کی و کجا پا به این دنیا بزاریم.
-باید افتخار کنی... به لبخندی که بر لب داری! به احساس خوبی که بر جا مانده ! به دردی که از دیگران کم میکنی! به صداقتت! به گذشتت! به مهربان بودنت! به انسانیتت!
«آدمی را آدمیت لازم است عود را گر بو نباشد هیزم است»
«از خودتان انسانیت به یادگار بگذارید،نه انسان... تولید مثل را هر جانوری بلد است.»
?برتراند راسل