واژهها راز غریبی را با خود حمل میکنند. و من برای نخستینبار به ملاقات کسی رفتم که جستجوگر راز بدیعی بود که همچون نسیم خوشایندی میان کلمات وزیدن گرفته بود.
در تمام لحظاتی که در التهاب و دلهرهی تاخیری سر میکردم که طبق عادتی مألوف، نه یک پیشآمدِ حادث که صرفا گمانهی اظطرابزای بیپایهای بود؛ هیچ نمیدانستم که تجربهی ناب و بیبدیل زیستن، چه شگفتیِ طربانگیز و غیرمنتظرهای برایم در آستین دارد.
یک شتابِ مختصر در برخورد با گلدانِ نیمهمعلقِ فراز نیمکت و تلاقی چشمهای گرماگرم لبخند من با ژرفای حیرتانگیز نگاه تو کافی بود که هر دو به یکباره پرتاب شویم به جهانی ناشناخته و دلپسند؛ بیهیچ نشانی از ملالت و اندوه تنهاییِ پشت سر گذاشته شده.
زندگی حالا برای من چیزی به ارمغان آورده بود که دامنۀ اثرگذاریاش روز به روز بهقدری وسعت مییافت که تردیدی در کیفیت چرخشگاهِ افول و تباهی به اوج و رستگاریِ آن لحظه باقی نمیگذاشت. حالا هرکجا قدم میگذارم و هر چه میکنم، وجود اصیل سرشار از طراوت خودم را نظارهگرم که قائم است به این اصل حیاتی: آنچه بر من میگذرد، حاصل به هم رسیدن ماست. حاصل تنعم سرزمینِ خشکسال دیروز من و جادوی باران حیاتبخش امروز تو.
امروز میتوانم برخیزم، راه بیفتم، لغزش کنم، زمین بخورم، دوباره برخیزم، دوباره تاب نیاورم، دوباره برخیزم، دوباره فروپاشم، دوباره برخیزم، دوباره سنگین و سرد شوم، دوباره عشق بورزم، دوباره جان بگیرم، دوباره بال درآورم، مدام برخیزم.
امروز میتوانم وقتی در ازدحام جمعیتِ شتابآلودِ شهر، وسوسۀ از خود بیگانگی بر من هجوم آورده، به رسالت معناسازت نقب بزنم که مشق کرده بودی بیندیشم هنر چیست و هنرمند کیست. و با هربار جستجوی پاسخ در ژرفای وجود خودم، پیدا شوم، چنان متقن و بیتردید که گویی هرگز نشانی از گمگشتگی در من نخواهد بود.
امروز میتوانم شانه به شانۀ تو در دنیای پر رمز و راز هنر و ادبیات قدم بردارم و از گذر سرمایههای فرهنگی یکسانمان ریههایم را چنان از هوای مطبوع دوستی پر کنم که هیچکداممان سرنوشت این عشق انسانی را جز ارتقاءِ حتمیِ انسانبودگیمان ندانیم.
امروز میتوانم پشتپا بزنم به کمالگرایی سرعتکاهی که مرا مدام به عقب میراند. میتوانم احساس نابِ به آغوش کشیده شدنم را چون چترِ راسخِ حمایتگری مقابل تمام تردیدهای جانکاهم عَلَم کنم و دل قوی دارم که دیگر از گزند تعلل و درنگِ غیرمجاز مصون خواهم ماند.
امروز اندیشۀ شکوفندهام به تفکر سبز و ریشهدار تو گره خورده است و من با هربار تماشای طلوع سرخ و حیاتبخشِ خورشید، این ذکر مقدس را به خاطر میآورم که بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد.
من انتخاب کردهام؛ تو را، که آیینِ باشکوهِ زیستنت حکمیست برازندۀ همۀ جهانیان. تو را که جملگیِ لحظاتت، التزامِ مدام به اصالت است و معناسازی. تویی که محکومیتت به آزادی را عمیقا دریافتهای و وانهادگیات را بیآن که به ناامیدی رنگ ببازد یا به امید و امکانی بیرون از دایرۀ عملت بیاویزد، شجاعانه بر شانههای مردانۀ مسئولت به دوش کشیدهای.
و من، منی که در پناهِ آغوش امنِ تفکر انتقادیات، از بندِ موهوماتِ غمانگیزِ دیروز رستهام، بدینگونه خود را و تمام آدمیان را به چنین روایتِ فاتحانهای از حیات ملتزم ساختهام.