ویرگول
ورودثبت نام
ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۱ دقیقه·۳ ساعت پیش

تو آمدی و خدا رفت!

به خدایی محتاجم
که به خاطر این عشق
به خاطر این نور
به خاطر این همه حضور تو در قلبم
شکر بگویمش


به خدایی محتاجم
که هر صبح
به خاطر پرستیدنت
و برای بوسیدنت
آمرزش بخواهم از او
و هرشب از این زهد
دوباره به آغوش تو توبه کنم


به خدایی محتاجم
که بعدِ هر بار تماشایت
دستان هنرمند او را ببوسم
و به پاس نیکوترین خلقتش
احسنِ خالقینش بدانم و اعتراف کنم
مبارکِ ماست این انسان که آفرید


به خدایی محتاجم
که کتاب شعر پیامبرانش را
به یاد چشم‌های پر از اعجازت
بگشایم به فال
ببوسمش به استغفار
که برای این همه خوب بودنت
از اینکه این همه دورم از آدمیت تو
که شرم می‌برم از کم بودنم
که ترسیده‌ام از آدمکی که منم
به استغاثه بخوانمش
به او بگویم کمک


به خدایی محتاجم
که باشد و نیست
خودم اجازه نداده‌ام خدا باشد


من دیگر نمی‌دانم
از شوق داشتنت
پیش که اشک بریزم
و برای نرفتنت
به درگاه که دعا کنم

یا برای بوسیدن لب‌هایت
از کدام حکم رسالۀ روی طاقچه شرمگین شوم


به قول کاوه بد هم که نشد
تو را در زمین می‌نشانم بر تختِ خالیِ خدا
- که از آسمان فرو افتاده -
و تمام احتیاجم به آغوشت را
پیش خودت اعتراف می‌کنم


بگذار صبح که از خواب بیدار شدم
به آدم‌های کوچه فخر بفروشم که من
- این دختری که رو به روی قوم شما ایستاده -
دیشب خدا را
قبل خواب بوسیده‌ام
و او هیچ‌کدامِ بوسه‌هایم را
بی‌جواب نگذاشت


با این همه ای کاش خدای دیگری هم بود...

من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید