یکتا قطعی
یکتا قطعی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

درختان حافظه دارند!

پنجره کلبه‌ای در پارک جنگلی شهید زارع شهر ساری
پنجره کلبه‌ای در پارک جنگلی شهید زارع شهر ساری


از پشت پنجره خانه‌هایمان نشسته‌ایم به تماشای زیست جهان و مدام از خاطره‌ای به خاطره دیگری می‌رویم.

آذر ماه دو سال پیش بود که با دوستان تاکسی اینترنتی گرفتیم و راهی پارک جنگلی شهید زارع ساری شدیم. در راه، از میان کو‌ه‌های جنگلی و دشت‌های نیمه سبز گذر کردیم و برای مسافران داخل قطار دست تکان دادیم تا در نهایت به مقصد رسیدیم.

پیاده رفتیم تا رسیدیم به درختان تنومند سر به فلک کشیده که به یاری نورافشانی خورشید، سخاوتمندانه، سایه پهن کرده بودند روی زمین و ما به شادمانی نشستیم زیر سایه درخت بلوط و چای خوردیم. بعد قدم زدیم و در راه سرانگشت‌ دست راستم را می‌کشیدم به تنه درختان و زیر لب زمزمه کردم: «چه اتفاقاتی که شما درختان دیده‌اید و اکنون تنها بازمانده آن حوادث هستید! چه پرندگان زیبایی که به روی شاخه‌های سر به فلک کشیده‌تان لانه ساختند، چه سنجاب‌هایی که میوه‌تان را خوردند، بسیار بوسه‌های عاشقانه‌‌ که زیر سایه‌ شما عشق را به بند جاودان کشید! شما درختان حافظه زمین هستید و اگر روزی به سخن‌ بیفتید چه حرف‌ها که برای گفتن خواهید داشت!»

همچنان در مسیر می‌رفتیم و درهم‌تنیدگی شاخه‌های درختان را که چون دستان از هم دور افتاده، به امید وصال، به سمت هم دراز شده‌ بودند؛ تماشا ‌کردیم. از راه رفتن طولانی انگشتان پا‌ی راستم درون کفش بی‌قراری می‌کردند. ایستادیم تا نفسی تازه شود که نگاهم برخورد کرد به درختی مستور شده در میان پیچکان و یاد خاطره‌‌ای برایم زنده شد.


درختان سر به فلک کشیده!
درختان سر به فلک کشیده!


خاطره روزی که با او رفته بودیم به جنگل‌های سرسبز و همانطور که روی سبزه‌ها دراز کشیده بودیم؛ گفت: «بیا فکر کنیم درختان هم عاشق می‌شوند! من یقین دارم که درخت‌ها عاشق می‌شوند، تو پیچک را بنگر به دور تنه درخت؟ این‌ها عاشق هستند! وگرنه غیر دو جسم عاشق چه چیزی می‌تواند این همه تنیدگی را تاب بیاورد؟» نگاهش را دوخت در چشم‌هایم و کلمات مانند کوچک‌ پروانه‌های تازه از پیله درآمده، روی موهایم و روی لب‌هایم نشست و دست‌هایش چون پیچکی تنم را در برگرفت و گفت: «من عاشقتم! وقتی می‌توانم ساعت‌ها تو را در آغوش بگیرم!» به آنی هزار خنده شدم و لب زدم: «دوست دارم! چو پیچکی که تنیده می‌شود به دور سرو تا همیشه ‌ایستاده

جیغی از هیجان کشیدم و دویدم. دویدم تا جایی که نفس کم آمد و من با خستگی تمام درآغوش او که نفس نفس می‌زد جا‌گرفتم. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و صدای قلبش تمام گوشم را پر کرد و انگار که هزاران گنجشگ کوچک به وقت غروب جیک جیک سر دهند و از این شاخه به آن شاخه بپرند، از شنیدن صدای قلب کوبنده‌اش بی‌قرار گشتم.

رگ‌های آبی دستم را که نشان زنده ‌بودن هستند، دنبال کرد تا به رگ‌های سبز‌ آبی‌ روی مچ رسید! نبضم را لمس کرد و نبض سرگردان تنم با ضربان پر تلاطم قلبش تبدیل به خوشایند‌ترین آوای زندگی شد. زیر گوشم گفت: «وقتی رد رگ‌های تنت را لمس می‌کنم انگار دارم پوست زمین را نوازش می‌کنم وقتی به شفاف‌ترین حال خودش رسیده است!» من خندیدم از سر شوق، از سر حس جریان زندگی در رگ‌هایم! نگاه کرد به خانه پرنده‌ها و گفت: «می‌دانی‌ پرنده‌ها چطوری لانه می‌سازند؟» لب زدم: «نه!» نگاهش را سُر داد درون چشم‌هایم و گفت: «پرنده‌ها، با نوک‌های‌شان، الیاف طبیعی را به شاخه‌ها گره می‌زنند و بعد شروع می‌کنند به چرخیدن و بال زدند دور شاخه، آنقدر پرواز می‌کنند به دور شاخه تا لانه ساخته شود! قشنگ نیست؟ تعبیر عاشقانه‌‌ای که سهراب می‌گفت یعنی همین! یعنی لمس زندگی و ساختن آن با عشق. دلم می‌خواست یک پرنده آبی بودم در دورترین نقطه‌ی یه جنگل سرسبز و برایت لانه می‌ساختم و عاشقانه دورت می‌گشتم. چقدر دوست دارم با تو زیر یک سقف باشم! یک سقف آبی با دیوار‌های سبز.»


شمعدانی‌ حیاط خانه پدری
شمعدانی‌ حیاط خانه پدری


لب‌هایم از یادآوری خاطره خندید اما چشم‌هایم بارید و یاد آن روزی افتادم که با پدر مشغول کاشتن گل‌های شمعدانی بودیم و به من یاد می‌داد که چطور شمعدانی را در خاک بکارم و می‌گفت: «بعد از آنکه شمعدانی‌ها در آب ریشه زد نوبت آن است که از دست حیات‌بخش آب سپرده شود به خاک نیرومند زمین تا جان بگیرد و گل بدهد.» به هنگام کاشتن شمعدانی دست‌های‌مان گلی می‌شد و شیطنتم گُل می‌کرد! آنوقت لباس سفید پدر پر از اثر دست گلی من می‌شد و گل بود که برای تلافی به صورتم می‌نشست! قهقه‌های ما پناهنده چنار قدرتمند می‌شد که از سال‌ها قبل منزلگاه بلبل‌خرما و گنجشگان شده بود.


تنها درختی بین دو دیوار!
تنها درختی بین دو دیوار!


سمفونی گنجشگان به هنگام غروب مرا برد به آن روز‌هایی که با مادر کوچه پس­‌کوچه‌های شهر را قدم می‌زدیم و درخت‌ها را می‌دیدیم که به هر زحمتی سعی می‌کردند خود را در زندگی شهری حفظ کنند حتی اگر بین دو دیوار تحت فشار قرار گیرند و راه نفس‌شان تنگ شود باز هم ریه‌های پاک زمین هستند که با وجود زخم‌هایی که ما ناانسان‌ها به تنه‌شان می‌زنیم یا بی‌رحمانه آن ها را قطع می‌کنیم همواره در پی نشر زندگی هستند. درختان با آن تنه‌های چوبی متفاوت زیبا‌ و مهم هستند و قد که می‌کشند خاطره‌های زیادی برای گفتن دارند و رازهای بسیاری را لابه­لای تن خود پنهان کرده­اند و آن گاه که ما در میان تداعی خاطره‌ها، زیر سایه آن درختان پاک، روبه‌روی‌ همدیگر می‌نشینیم و دست­های­مان را به گرمی و از سر حس جریان زندگی در هم گره می­زنیم و از برخورد رگ‌های­مان درختی می‌روید که ریشه‌اش در جانمان و تاجش ناپیدا است!

تا آن روز که دیدار ممکن شود کار ما این است که در ختان، آن حافطان زمین را از پشت پنجره نظاره کنیم.

نویسنده و عکاس: یکتا قطعی


#پیک_زمین

پیکِ زمیندرختان حافظه دارندبازگویی چند خاطرهیکتا قطعی
کتابخوان حرفه‌ای و نویسنده مبتدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید