کتابخوانی اکثر ما از ابتلا به عشق در یک شب بارانی برای جلبتوجه یک شخص خاص شروع شد و بعد از ناکامی به دلیل نیازمان به فهمیدن است که کتاب میخوانیم. آن زمانی که جهان کوچکم پیوند زده شد با رویاهای بزرگ تو کتابهایی که پیشنهاد میکردی را بیدرنگ میخریدم و به خانه میآوردم. اولین کتابی که خیلی به آن توصیه کردی آناکارنینا بود. جمله آغازین کتاب نه به خاطر فوق العاده بودنش فقط برای آنکه بتوانم با کیفیت بهتری گفت و گو کنم یادم ماند.
«خوشبختی تمام خانوادهها مثل هم است اما هر یک بدبختی مخصوص به خود را دارند.» (رمان آناکارنینا- لئو تولستوی- ترجمه سروش حبیبی – صفحه اول)
به احتمال زیاد تولستوی خواسته با این جمله به ما بفهماند نه تنها بدبختی هر خانواده که ناکامی هر فردی مخصوص به خود او است و با اینکه ما آدمها خوشیهای یکسانی داریم اما ناخوشیهایمان با همدیگر متفاوت است. تجربه خوانش یک کتاب و همزادپنداری با شخصیتهای بینظیر هر رمان میتواند ما را دچار یک نوع عمیقی از آشنایی کند انگار که سالیان سال است روحمان با شخصیت کتاب پیوند خورده و او چون خود گمگشته به آغوشمان بازگشته است.
بعد از این کشف همزادپندارانه وقتی رمان بیچارگان را خواندم تازه فهمیدم که میتوان از عشق به فرد به عشق کتاب رسیده و دیوانگان بسیاری هستند که شیفته کتاب و شعر میشوند وقتی در تمنای عشق بیوصال هستند.
«پاکروفسکی دائماً به من کتاب قرض میداد. کتابها را میخواندم اولش فقط برای آنکه خوابم نبرد و بعد با توجه بیشتر و بعد با ولع ناگهان چیزهای بسیاری بر من آشکار شد که قبلاً نمیدانستم یا با آنها آشنا نبودم.» (بیچارگان- فئودور داستایوفسکی - ترجمه خشایار دیهیمی- صفحه 60)
اگر بخواهم در قالب یک روایت واقعی این حقیقت را به تصویر بکشم؛ میتوانم از اینجا شروع کنم که در یکی از روزهای خرداد ماه همین سال، گفت و گویی رخ داد میان من و علی علیرضایی (شاعر و نویسنده) و خیلی ناگهانی در میانه صحبت پرسیدم: «چه شد که شاعر شدید و شاعر ماندید؟» و پاسخش دقیقا همان کلماتی بود که در آغاز گفتم. او گفت: «شاعری اکثر ما از ابتلا به عشق در یک شب بارانی برای جلب توجه یک شخص خاص شروع شد و بعد از آن ناکامی به دلیل نیازمان به فهمیدن است که شعر میگوییم.»
شگفت زدهشدم از اینکه کسی اینچنین با ظرافت، واژگانی را که زندگی کرده بودم؛ به خودم برگرداند و متوجه شدم که نه تنها رها نشدهام بلکه ما کتابخوانها چون معشوق مشترکی داریم چنان عمیق پیونده خوردهایم که با کلمات همدیگر حرف میزنیم و حتی میتوانیم برای همدیگر زندگی را شیرینتر کنیم.
از اینجا به بعد دیگر مهم نبود که چه بشود چرا که من کتاب را داشتم و نگاه من به کتاب مثل نگاه عاشق است به معشوق! من آموختم که کتاب را بخوانم تا زیستنی را که در زندگی گم شده است، پیدا کنم تا نیازم به فهمیدن و فهمیده شدن را ارضا کنم تا خودم را در یک شب بارانی به آغوش بکشم و متوجه شوم در هیچ کجای جهان نمیتوان عشقی را یافت که به اندازه عشقورزی با کتاب جذاب باشد.
اینگونه بود که من عاشق کتاب شدم اما بعد از این هر احتمالی ممکن است به وقوع بپیوندد چون من نمیدانم قدرت این عشق تا چه اندازه است و مرا تا کجا خواهد برد!
یکتا قطعی