سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. چشمام داره بیرون رو می بینه و اصلاً توجهم به اون بیرون نیست. توجهم به خودمه. به چیزی که توی خودم در جریانه. با اینحال این وضعیت درون ذهنی روی حالت بدنمم تأثیر گذاشته و اگه کسی تو این حالت من رو تماشا کنه می فهمه واقعاً حوصله ایستادن ندارم و باید روی یک صندلی بشینم و به پنجره تکیه بدم. دارم فکر می کنم پنجره های اتوبوس ها چقدر تکیه گاه آدم هایی بودن که در مواقعی از زندگی واقعاً نای صاف ایستادن نداشتن و باید به پنجره تکیه می دادن؛ نه به خاطر خستگی جسمی بلکه به خاطر خستگی روحی. حسی از خالی بودن، حسی از تمام شدگی، حسی از نیاز به کمک و مستأصل و درمانده بودن باعث میشده به این وضعیت در بیان. آدم هایی که شاید دوست داشتن یک پیشگو از آینده براشون خبرای خوب بیاره. بهشون بگه که همه چی خوب خواهد شد. ولی هیچ پیشگویی نبوده که چنین خبری بده. به زندگی خوش آمدید. چیزهای گذشته رو نمیشه تغییر داد و آینده هم در هاله ای از ابهام قرار داره. حتی به لحظه حال هم اونقدری که فکر می کنیم کنترل نداریم. چیزهایی رو می تونیم تغییر بدیم و چیزهایی رو نمی تونیم و باید این "نتوانستن" رو بپذیریم. با اینحال بعد از پذیرش این "نتوانستن" چیزی از احساس ما تغییر نخواهد کرد. همچنان احساس خالی بودن می کنیم و فکر می کنیم قسمتی از وجود ما فشرده میشه و بنابراین مجبور می شیم به پنجره اتوبوس تکیه بدیم.
موقعیتی هست که از کسی خوشمون میاد و حس می کنیم اون علاقه ای به ما نداره. این موقعیتی بسیار معقول هست. چون اگه به گذشته نگاه کنیم احتمالاً مواقعی رو به خاطر میاریم که یک کسی از ما خوشش میومده و ما علاقه ای به اون نداشتیم. بنابراین این مسئله واقعا منطقی هست. چه اتفاقی میافته که وقتی در چنین موقعیتی قرار می گیریم دچار غم می شیم؟ این موضوع بسیار منطقیه. اینکه ممکن است من ویژگی های مورد نظر کسی رو نداشته باشم و بنابراین اون آدم نسبت به من علاقه ای نداره. شاید فکر می کنم اون آدم باید به من علاقه داشته باشه و این ناراحتم میکنه. شاید یک عالمه باور دیگه دارم که این غم رو در من به وجود میاره. با اینحال جدای از تمام این حرف ها سوال مهم تر اینه که من الآن چه غلطی باید بکنم؟ تنها جوابی که الآن به ذهنم می رسه اینه:
بذار دردت جاری بشه.