بیست و هفت سالش بود،چشماش مثل همه بندری ها درشت بود به درشتی تیلههای مرغوب بچگیم و صورتش به پهنای ماه کامل اما بی فروغ، دکترا بهش گفته بودن وضع قلبت خرابه اگر بچه دار بشی ممکنه به قیمت جونت تموم بشه اما نگفته بودن اگر بچه دار نشه و شوهر ۴۵ سالهش بره و هوو بیاره سرش و همین یه ذره محبتِ نداشتهای که شبا از گرد و خاک لباسش گدایی میکنه دریغ بشه از سفره خالی دلش زجر کش میشه و روزی هزارتا مرگ رو از خدا میخواد، بچه اولش دختر بود،سبزه و شیرین خدا رحم کرد و با زور دارو و دکتر زنده موند اما قلبش نیمه جون شد و به زحمت جور همین لاجونش رو میکشید، نمیدونست خدا رو شکر کنه یا لعنت بفرسته به سیاهی بختش که چرا نمرد تا مجبور نشه دوباره برای گِل گرفتن دهن خواهر شوهر و مادر شوهر و کس و ناکس باردار بشه که نگن مشیر پسر میخواد اگر زنش نمیتونه، براش زن نو بگیرید باردار بشه، سخت بود خودش گفت مُردم تا رضا بدنیا اومد و جهنم رو توی این پنج ماه آخر بارداریش دیده، گریه نمیکرد حتی برخلاف بقیه مریضهام هیچ وقت سر خون گرفتن نق زد و گلایهای هم از هیچ چیز نداشت جز دلتنگی بیپایانی که برای دخترش داشت، میگفت رضا پسره،طوریش نمیشه اما مه لقاء... آه مهلقاء، یادمه یبار گفت خودم اسمشو گذاشتم مهلقاء چون هیچ کس دختر دار شدنم براش مهم نبود و کسی حتی زحمت انتخاب اسم رو به خودش نداد، مهلقاء، اسم بیبیم بود که جای مادر سر زا رفتهم بزرگم کرد و انگاری خدا آفریده بودش برای درد دلهای من،که اگر نمرده بود من درد دلام توی دلم نمیموند و اینجوری نمیشدم، گمونم بیبی هم از بس غصه منو خورد دلش ترکید و مرد، گفتم دستتو مشت کن، دستاشو مشت کرد گفت نگیر فایدهای نداره که،گفتم زیاد درد نداره نترس، گفت حرف ترس و درد نیست میگم خون نگیر چون فایدهای نداره، گفتم از کجا میدونی، گفت میترسم،گفتم تو که گفتی نمیترسی، گفت خدا شاهده از آمپول نمیترسم اما ترس یتیمی بچههامو دارم، مادرا بیخودی دلشوره نمیگیرن که بیخودی نمیترسن که.گفتم خدا نکنه ایشالا صد سال زنده باشی و سایهت بالا سرت بچه هات باشه،چیز دیگهای نگفت فقط لبخند سردی زد و روشو برگردوند. توی روزهای بعد هم گاهی پیش میومد که با هم حرف بزنیم و توی همین حرفا بود که فهمیدم تا پنجم درس خونده و اهل کتاب خوندنه و پریسا دختر خالهش که تقریبا تنها کسی بود که بهش سر میزد براش از کتابخونهی توی شهر کتاب به امانت میگرفت و پیرمرد و دریا کتابیه که از همه کتابا براش مهمتره چون روزی که کتابو تموم میکنه همون روزی بوده که ناخدا عماد کیف مشکی و آبی باباشو آورده خونهی مشیر شوهرش و گذاشته جلوش و سرش رو انداخته پایین از شرمندگی که بابات افتاد از لنج و طوفان جوری قاپیدش که نشد کاری بکنیم و پیرمرد رفت زیر آب، ناخدا عماد گفته بود اینم وسایلش و حدود پونصد تومن طلب حساب بود بابات که گذاشتم توی ساک،بعد گفته بود حلال کن و رفته بود. نگذاشته بودن گریه کنه بخاطر حاملهگیش فقط نیم ساعت بردنش سر ختم و سر خاک نه،مشیر نذاشته بود،گفته بود برات خوب نیست باباتم راضی نیست با این حال بری سر خاکش تازه توی قبرش هم که کسی نیست، برای رضا هم خوب نیست،همون روزی که دکتر سونوگرافی گفته بود بچه پسره مشیر اسمش رو گذاشته بود رضا و رضا صداش میکرد،دلخوشی هاش داشت یواش یواش ته میکشید، مونده بود خودش و مهلقاء و پسر توی شکمش، قبل مرگ باباش هر وقت مشیر میگفت بیشتر غذا بخور جون بگیری یا اگر کار سنگینی میکرد و مشیر میگفت نکن برای قلبت خوب نیست بعدش که تنها میشد با خودش کلی ذوق میکرده که مشیر حواسش بهم هست و دلش میسوزه که مریضم،که باباش که رفت دیگه هیچ چیز سر ذوقش نیاورد الّا گاهی خندههای مهلقاء و لگد زدنای رضا.
ساعت حول و حوش هشت و نیم بود که دیدم داره با خواهرش بلند بلند حرف میزنه،حرف که نه، التماس میکرد که نرو بمون امشبو،به بهونهای رفتم تو اتاق سر تخت مریض کناریش،طفلی خواهرش دلش خیلی میسوخت برا ایراندخت،توی این چهار روز تکون نخورده بود همش یسره توی بیمارستان بود و با اینکه تا خونهش کمتر از نیم ساعت را بود احوال شوهر و بچهش رو فقط تلفنی میگرفت، طفلی هنوز سیاه باباش تنش بود که سر احتزار خواهری نشسته بود که خودش تر و خشکش کرده بود و خودش جای مادر براش قصه گفته بود و کنارش خوابیده بود.گفت فقط یه دوش میگیرم و برمیگردم بخدا، به جون بیبی خوراک هم نمیکنم و زودی میام،گفت نرو،تو بری من میمیرم.گفت نگو،دور از جونت،گفت دور از جونم نیست ولی بری میمیرم،الان میمیرم، مشیر هم بود اول شیفتی شام آورده بود و مونده بود، مشیر گفت میرسونمش خونه دوش بگیره زود میارمش بحث نکن دیگه، رو تلخ بود مشیر قیافش میزد آدم بد قلقی باشه و زنش اول که توی جوونی با ماشین تصادف کرده بود و مرده بود بیست سال عزب مونده بود تا ایراندخت، یبار دیدم که با برادرش آخر راهرو نشسته بودن بیصدا گریه میگرد و داشت به خودش فحش میداد که بچه میخواستم چیکار؟ مریم رو خدا کشت، ایراندخت رو خود بیشرفم،مگه دختر چش بود ناشکری کردم خدا گذاشت تو کاسهم و برادرش دست انداخت دور شونهش که گریه نکن،یادمه گریهش زود تموم شد و من نذاشتم ببیندم که گریهشو دیدم. آدم بد قلقی بود که هر چه ایراندخت گفت به گوشش نرفت که نرفت،حتی اونوقتی که به خواهرش گفت باشه تو برو اما مشیر بمون،من که ازت چیزی نخواستم تا حالا هیچی خودت میدونی خداتم شاهده،همون موقع هم که گفتی میزرا مرده خوبیت نداره عروسی بگیرم فهمیدم به خاطر مریمه نه میرزا گفتم باشه ،به خاطر میزرا نبود بخاطر تو بود، این اولین باره یه چیزی ازت میخوام خودت میدونی خداتم شاهده تو بمون فقط همین یه ساعت، مشیر اما رفت با سمیرا که ببردش خونه و برش گردونه، گذاشتم از اتاق برن و رفتم طرف تختش که حرف بزنم و آرومش کنم،به تختش که رسیدم اولش سرم رو انداختم توی برگ جلوی تخت بعد سرم رو گرفتم بالا و شروع کردم که نگران نباش و تا چشم بهم بزنی برمیگردن و اگر کاری داشتی...داشت نگاهم میکرد با چشمایی که اندازه یه جفت تیله بودن اما اینبار سرد و بی رمق، صدا زدم سجاد سی پی آر...سی پی آر پی پیج کن... بی معطلی شروع کردم به ماساژ قلبی و سجاد اومد و شروع به آمبو زدن کرد بعدشم دکتر و بقیه ،مشیر و سمیرا هم برگشتن و سمیرا زبونش بند اومده بود و فقط گریه میکرد اما مشیر نه، چشمای ایراندخت باز بود تو تمام مدت چند بار هم که حین احیا بچه ها چشماشو بستن بازم باز شد، چهل و پنج دقیقه تموم شد، ایراندخت مُرد، تنها مُرد، به مشیر گفتم دستشو بگیر گناه داره پرده های دور تخت رو کشیدم و رفتم توی ایستگاه پرستاری بغضم رو که خوردم چند دقیقه بعدش برگشتم.مشیر از کنارش بلند شد و از اتاق رفت بیرون،رفتم دستگاه بالای سرش رو خاموش کنم، دیدم یه چیزی مثل یه قطرهی اشک روی گونهش راه افتاده و ردش مونده، قسم میخورم که تا اخر احیا اشکی روی صورتش ندیدم.شاید حالا که میدونست دیگه گریه برای بچهش ضرر نداره یا برای قلبش تمام بغض و رنج بیست و هفت سال بی مادری رو گذاشته بود توی همین یه قطره اشک سپرده بود به دنیا،شاید هم این اشک تصویر غمی بود برا بیمادری مهلقاء و رضا و شاید هزار تا درد و رنج دیگه...مشیر...شاید هم اشک مشیر بود که پشت پرده توی آخرین خلوتش بوسیده بود گونهی زنش رو و اشکش بی اجازه افتاده بود روی صورت ایراندخت.