کلاس اول راهنمایی بودم،یادم نیست سر چی دعوام شد چون دعوا معمول بود،همیشه دعوا بود،قرارمون مثل همیشه و همه جا شد بعد از زنگ آخر اگر مردی بیا پشت مدرسه...رفتم تنها هم نبودم چون میدونستم اونا یکی دو نفر نیستن، رفتیم توی کوچه پشت مدرسه منتظر بقیه که بیان و دعوا کنیم. وقتی رسیدن چیزی دیدم که خشکم زد،توی تیم چهار نفره رقیب درست کنار اونی که باهاش دعوا کرده بودم پسر خالهم وایساده بود هاج و واج موندم،حتی نگاهش هم به من نبود میخواستم بپرسم...نمیدونم چی میخواستم چی بپرسم،توی سرم چیزایی گذشت که مفهوم نبود...چرا؟ چرای مهمی بود چون من هرگز پسرخالهم رو تنها نذاشته بودم، چه اونموقع که اون پیش دبستانی میرفت و منی که نمیرفتم هر روز صبح زود بیدار میشدم لباسام رو میپوشیدم و میرفتم جلوی در خونشون که بیدار بشه و بعد با هم میرفتیم تا سر کوچه و سوار سرویس بشه و بره و من برگردم و دوباره بخوابم و چه اونموقع که توی بازی شیشه چراغ پیکان همسایهشون رو شکوند و گفت من بودم و من هیچی نگفتم و مادرم پول چراغ رو داد و اخم کرد و فقط بهم گفت بیشتر مواظب باش، حالا اون نه تنها کنار من نبود بلکه درست جلوی من ایستاده بود با دوتا سنگ توی دستش و من هی خیره بودم به صورتش و اون روش به زمین بود و به من نگاه نمیکرد. رقیبم داشت کری میخوند و یکی از هم تیمیای من داشت جوابش رو میداد و من همچنان نگاهم به صورت پسر خالهم بود که یهو سرش رو بالا اورد و درست توی چشمام نگاه کرد و من دیدم که خشمگینه و همون لحظه فهمیدم چرا...فهمیدم چرا...فهمیدم خشمش از دیروزه که داشتیم توی حیاط میدویدیم و من که جلو افتادم پا انداخت توی پام که زمین بخورم اما خودش زمین خورد و ساعتی که باباش همون روز براش خریده بود شکست و گریه کرد، حالا اومده بود انتقام بگیره از منی که هیچ کاری نکرده بودم. میخواستم حرف بزنم اما نمیدونستم چی باید بگم، هیچ وقت از دعوا فرار نکرده بودم،زیاد پیش اومده بود که کتک بخورم اما هیچوقت فرار نکرده بود و این اولین باری بود که فرار کردم و دویدم و دویدم و دویدم... خوب میتونستم چهره خودم رو مجسم کنم بچهای که که میدوه خشمگینه میخواد گریه کنه بیگناهه اما هیچ چیز توی صورتش نیست و خیانت دیده...
زخم عمیقی توی وجودم بود که اسمش رو نمیدونستم و فقط حسش میکردم که اتفاقی درون من افتاده و اولین تجربه بیخوابیم رو اونشب داشتم و فرداش زنگ اخر ناغافل پسرخالهم رو از پشت زدم و افتاد و باز زدمش و باز زدمش و بلند شدم و فرار کردم تا خونه،و رفتم نشستم روی پایه جالباسی چوبی خونه لای لباسا و خالهم که اومد منو پیدا کنه نتونست و هیچکس نتونست تا عصر بفهمه من کجام و فرداش خالهم اومد مدرسه و آقای کاظمی منو جلوی دفتر زد و من هیچی نگفتم مطلقا هیچی حتی بعد از سیلی خالهم...