a.jaafare
a.jaafare
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شورش سامورایی

بیمار خانمی داشتم که بخاطر بیماری قند و عدم رعایت دستورات دارویی انگشت شصت پای راستش دچار زخم و عفونت شده بود و چاره‌ای جز قطع انگشت نداشتیم،اما زن مقاومت میکرد و به هیچ وجه زیر بار قطع انگشت پاش نمیرفت. هر وقت رفتم تو اتاق و کنار تختش داشت گریه میکرد و منم همیشه بهش میگفتم برو خدا رو شکر کن با همین یه انگشت قضیه تموم میشه یا اینکه اگر زودتر تصمیم نگیری ممکنه عفونت و زخمت بیاد بالاتر، اما اون همش گریه میکرد و حتی جوابم رو هم نمیداد.
چند وقتی بود با کسی آشنا شده بودم،گرچه از آشنایی و دوستی فراری بودم اما انقدر رفت و آمد کرد که یه روز بهش گفتم ببین من آدم این رابطه ها نیستم،حوصله بود و نبود ندارم ،گفت چرا؟ گفتم آدم عوض میشه یعنی عوض کنه منتها هر چیزی که میگه یا هر حسی که داره صرفا مربوط به همون لحظه‌س و شاید همین فردا کل ایده و احساس و تفکراتش عوض بشه، اما اون همش میگفت اینجوری نیست یا لااقل من اینجوری نیستم ولی خب در نهایت ارتباط شکل گرفت . بنظر من همه چیز خوب پیش میرفت و بعد از یک ماه یهو غیبش زد از ده تا پیام فقط یکی رو جواب میداد یا هر چقدر هم من اصرار میکردم که بابا بیا ببینمت بهونه میاورد و یجوری میپیچوند.تا اینکه یه روز بهش گفتم چته؟ چی زی هست که من نمیدونم، گفت نه اشتباه میکنی، ولی بیشتر که اصرار کردم گفت من نمیتونم تصمیم بگیرم و تکلیفم با خودم مشخص نیست، گفتم خب اگر تکلیفت با خودت مشخص نبود چرا اومدی جلو؟چرا منو کشوندی اینجا و حالا یهو گذاشتی رفتی؟
 یه روز صبح که شیفت بودم دیدم همراه مریضم اومده میگه که مریض با من کار داره،رفتم گفتم جانم حاج خانوم چی شده؟ گفت اگر رضایت بدم که انگشتم قطع بشه مشکل حل میشه؟ بقیه پام سالم میمونه؟ گفتم اره اما به شرطی که بعد از این مواظبش باشی و قندت رو کنترل کنی. بهر حال قبول کرد نه اونروز و نه روزای بعد از عمل گریه نکرد،کاملا رفتارش اروم و طبیعی بود. پرسیدم چی شد که یهو تصمیمت عوض شد؟ گفتم پسرم از مردن‌که بدتر نیست،هست؟
ساعت ۴ صبح بود از خواب بیدار شدم،چند بار مسیر حال و اتاق و آشپزخونه رو رفتم و اومدم ، بعد نشستم و شروع کردم براش نامه نوشتم و کلی گلایه که ای یار با ما روا نبود...نامه که تموم شد گذاشتم تو کیفم که یجوری بدستش برسونم،اما یادم افتاد به مریضم که پاش رو قطع کردیم و بازم یادم افتاد به دیالوگ شخصیت اصلی فیلم شورش سامورایی که در برابر ستم حاکم کوتاه نیومد و وقتی پسرش هم اصرار کرد که پدرش تسلیم بشه بهش گفت پسرم؛ هر انسانی شانی داره و من هم شانی داشتم و نباید علاقه‌م رو به تضرع و التماس آلوده می‌کردم. نامه رو بدون پاره کردن انداختم توی سطل زباله و بهش پیام دادم؛ "من تو را دوست دارم اما ظاهرا این امر برایت اهمیتی ندارد. خداحافظ" و بعد یک شب بیخوابی کامل را تجربه کردم.اما فردای آن روز بیدار شدم و انگار همه چیز سر جاش بود، الّا انگشت شصت پای راستم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید