منتظر بیدار شدن او هستم.
من می خواهم قلب هایی که از گل رز تشکیل شدن را ببینم.می خواهم مژه هایی که مثل شاخه های گل بلند و باریک هستن را ببینم.حتی ذهن هایی که از گل های فراموشم نکن پر شده اند را هم ببینم.
من منتظر بیدار شدن "بهار"،فصلی که گل ها دوباره متولد بشوند هستم.تو چطور؟تو هم منتظرش هستی؟
16 روز مانده تا رسیدن به تو.. راستش را بخواهی از آمدنت هم میترسم هم خوشحال... آخه میدانی هر بار که تو به پیشم میایی به عقب نگاه میکنم و افسوس میخورم از کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم و از کرده هایی که نباید میکردم و انجامشان داده ام از چیزهایی که میخواستم شان ولی به دستشان نیاوردم... از آدم هایی که نباید وارد زندگی ام میشدند و شدند و سختی هایی که به رخم کشیده شدند و بر سرم منت گذاشتند... بگذریم ای بهار عزیز با این حال من تو را دوست میدارم شاید این بهار آغازی باشد با باز شدن حقیقی شکوفه هایی که لب هایشان بسته است... شاید این بهار شروع یک دوستی جدید با تو باشد. یک خلوت زیبا با تو... شاید این آخرین بهار باشد...