روی پلی که از دریاچه میگذشت ایستاده بودیم
مثل بچه ها به سمت دریاچه با ذوق فراوان سنگ ریزه پرتاب میکردی و نور ماه به آب زلال دریاچه انعکاس پیدا کرده بود و صدای خلع می آمد. دلم هوری ریخت و به تو خیره شدم که با میل فروان به دریاچه خیره شده بودی و لبخند میزدی. خنده بدجور بر لبانت مهمان شده بود. لبخندی ملیح که نمایانگر درد شیرنی بود که بر وجودت رخنه کرده بود اما نمیگذاشت این درد بر چشمانت غلبه کند و نمیخواستی تسلیم شوی. خنده ی شیرین بی صدایت آن درد را پوشانده بود. به جز آن لبخند کودکانه ات جامه ای مناسب تر برای دردت وجود نداشت که آن را بپوشاند. همینطور که به نیمرخت خیره شده بودم برگشتی و نگاهم کردی و مثل بچه ها شروع به صحبت کردی و گفتی اگر ستاره های آسمان به زمین می آمدند مانند همین کرم های شب تاب میشدند. من از حرفت خنده ام گرفت و لبخند زدم. چشم هایت را بستی و ساکت شدی
و صورتت را به سمت دریاچه کردی و گفتی می خوام امشب یه آرزو کنم.... چند ثانیه در سکوت سپری شد. دوست داشتم بدانم که چه آرزویی کرده ای و دوست نداشتم که چشمانت را به مدت طولانی ببندی چون حس کنجکاویم بیشتر و بیشتر میشد. خندیدی و گفتی بهت میگم چه آرزویی کردم چشانت برق میزدند و نور در آن بالا و پایین میپرید. گفتی آرزو کردم لبخندی بزرگ و زیبا همیشه بر لبانت بنشیند. به خودت لبخند بزن تا صدای درد کشیدن درد هایت را بشنوی. به دنیا لبخند بزن تا خودت را آرام کنی. لبخند را حتی اگر دروغین باشد مرهم زخم هایت کن. من زمانی لبخند خواهم زد که از درد هایم انتقام گرفته باشم. من زمانی لبخند خواهم زد که خود خودم باشم......
من عاشق نوشتن هستم. امیدوارم لذت ببرین.
خوشحال میشم نظر هم بدین. مرسی از وقتی که میزارین?