به روشنایی فراز آفتاب و سیاهیِ کمال شب
به خیالی ورای تصور و به زمانی ورای رسیدن! به تو که زیبایی و طلاروی و سپید دلی، به خدایی که تو را به بوم پیوند زد و مرا خیره به تو زاد!
شاید روزی، شاید فردایی، شاید سالی و شاید هیچوقت به داستان من سر بزنی، به روایتی که بار و بارهاییست منتظر تو بوده، شاید که به ایوانِ گرم پاییزهام سر بزنی، به موهای در هم تنیدهام، شاید هم دستم را بگیری، تنم را بِدری و قلبم را با لبانت بیاسایی، با تاج لبانی که بر تخت نشاندهای.
سه ماه گذشت
باید گفت:
دو سه سالی بود که به تو به چشم ربات پشتِ صفحه شیشهای موبایلم و پشت خیال کجم نگاه میکردم، فکر میکردم تا ابد همان خواهی ماند، کبود و رویین تن. اما زمان تو را به من برنگرداند، مرا هم سرگشته خیالی کرد که پوچ بود، اندر پی پوچی به دنبال تویی گشتم که نمیدانستم کجایی، به کنار کدام قطار نشسته ای، سر به چه بالشی گذاشته ای و به چه فکری خود را آلوده کرده ای! آنگاه که تو را یافتم، جوشیدم و در پیات تاختم، ولی همچنان که اینچنین است: باختم، به ربات پشت شیشه چند اینچی باختم، به رویای بوسیدنت، به دست دادنِ از روی محبتت.
تو را به یاد خواهم آورد برای موزیک های تلخ و گوش خراشیده سورنا، به عکس های سیاه، به رژهای سرخ و سیاه غم دیده، به چشمان نحیف و لبانی خشکیده، تو را به یاد خواهم آورد از برای یاد خوشت، از برای لبخند و صدایت، ساده تو را به یاد خواهم آورد.
پشت صفحه شیشهایم نشسته ام، طبق روال همیشگی، به منوال سابق، تق و تق روی کیبورد میزنم و تق و تق در مخم کلنجاریست بین تایپ کردن و ارسال و پاسخی ناگهانی و شوک و شوک و شوک:
سپاس از برای شبهای بیکسی، سپاس دو صد برابر برای حس خوبِ تنیدگی، سپاس برای خودت بودن.
چیزی اضافه بر سازمان و دهک مالیاتیام برای گفتن ندارم، شاید روزی، شاید فردایی، شاید سالی و شاید هیچوقت به سراغت میآیم، به مثابهی یک جنون و یک هوس و یک قلب ترکیده از عواطف و ذهنی پر از شک.
به سراغت میآیم برای دود کردن هوس و لذت بردن از نفس و رفتن به سوی دریچه خیال و رویا. تو را در آسمانها میانِ دو ستاره میگذارم تا شبِ سیاه تو را نشانم دهد، ستارگانی که مردهاند و تویی که هرگز نخواهی مُرد، تویی که از دور بوی دفترچه نو و جوهر خودکار میدهی، تویی که مرا بدون لمس چشیدهای و تویی که در آغوشم خفتهای. به سراغت میآیم، شاید روزی، شاید فردایی، شاید سالی و شاید هیچوقت.
اگر غیبت بزند، برای من مهمست، همانقدر که لاکهای پاک شده و لب ورچیدنت مهم است. اگر سنگینیای هست به روی دوشم، مرا ببخش از برای تنهایی، هر که با من است مثل خودم تنهاست، دوستی و عشقی به تنهاییِ من دارد همراه یک انزوا گوشه دنج اتاق با چایِ پوخه چسبیده به جدارهی لیوان! مرا ببخش برای درخشیدن و نرسیدن.
تو زیبا و دوست داشتنی هستی به سان شعرهای فروغ و غصههای فروغوارانهت، تو به سوی مرگ پرواز میکنی و من به سوی تو! به سوی ریههای نم کشیدهت از دود و تنِ فریب خوردهت از درد.
دیدی چه شد، سقف گفتگوهایم خورد، خیلی انزوا مرا بنده خودت کردهست، کم حرف نشدهام اما بی طاقت چرا.
از خیال جا نمان، ای خیالِ بیخیالی ما.
پاییز هزاروچهارصدوسه