یونوس
یونوس
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

امیدت در کدام کوچه شهر است؟

روی پوستین پایتخت
روی پوستین پایتخت


برای درک اسرار باید پا در کفش وقایع کنید و کیلومترها به زیستن با آن بگذرانید.

دانستن، رمز کشف حقیقت نیست و این زیستن و لولیدن میان لایه‌های وهم است که آدمی را به سوی حقایق سوق می‌دهد.

من نیز در توهم خویش و زمانی که روی صندلی اتاق پشت مانیتور نشسته بودم، خیال می‌کردم دنیا فرش دوازده‌متری پر نقش و نگارِ کنج خلوتم‌ست؛ آن لحظات زندگی برایم مثل نمایشنامه کرگدن، تهی از معنا بود و مشابه به آن دیالوگ‌های برانژه و ژان، که برانژه رو به ژان ‌می‌گوید: زندگی کردن امری غیرعادی‌ست، تعداد مُرده‌ها بیشتر از زنده‌هاست، زنده‌ها کمیابن، من خودم از خود می‌پرسم که آیا هستم یا نه؟

آری، زندگی کردن برایم همین‌قدر غیرعادی‌ست، این پرسش که -هستم یا نه- آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود که برای درک این فاجعه‌ و زندان بشری نیاز به سفری شد بعد مدت‌ها! نیاز بود که فقط یک روز تهران رو از قاب حقیقت نگاه کنم، نیاز بود تعدد انسان‌ها و آشفتگی و غرقگی آن‌ها را به مشاهده بشینم. چه جایی بهتر از پایتخت -شهر آدمیانِ بی‌پروای در بند کشیده شده-، شاید که طنین آوا مانندی که در سرم است مرا بیشتر در خودم فرو ببرد و سنگینی نگاه آدم‌ها را برای ساعاتی از من دور کند.

در هنگام ورود همه‌چیز مثل همیشه بود، عبور از پایین دست و طی کردن سربالایی‌ای طولانی از فاصله‌ها، صدای بوق و کرنای سواری‌ها، فریاد پشت لب‌های رهگذران، بخاری‌ای که دود می‌کند، تشتی از سُرب، روشنایی تابلوها و مجتمع‌ها، ازدحام سواری‌ها پشت به پشت یکدیگر، پایان یک روز دیگر از عمر آدمیزاد و کمتر شدن دلتنگیش برای مرگ! تنها تفاوتش با خروج از آن در دلتنگی‌ست، برای آن حجم از رهایی دلتنگ می‌شوی.

آسمان پرتقال می‌چیند.
آسمان پرتقال می‌چیند.


« اندرونِ پوستین این شهر - آنجا که گرگ بره‌ها را شیر می‌دهد-، در تلاقی بین تقاطع‌ها با پل‌ها، در پستویِ تاقچه‌ی ناامیدی و سیاهی، مردی را دیدم که سرش را میان دو پایش فرو برده و لکه‌ی سیاهی رویش را سفید کرده بود! گویا که تمام زندگی برایش چُرتی بعد از تزریق سُرنگش بود. اما در این سمت قاب، منِ آشفته حالی بودم که به دنبال یک مرگِ زیبا و باشکوه، در سحرگاه خنکِ شنبه‌ی یک روز پاییزی‌ست. قابی پرمعنا و عبرت آموز برای خودم. در ابتدا که قدم میزدم و سنگفرش‌های شهر را می‌شمردم، دنبال یک فرصت بودم که چیزی را برای خودم تفسیر کنم، از آن کارهایی که وقتی بیکار می‌شوم انجام می‌دهم، ولیکن هنگامی که در سرم این بود که خیابان را دور بزنم و راه دیگری رو در پیش بگیرم خود را برای دقایقی در پیاده روی منتهی به خیابان اصلی دیدم که مات و مبهوت به مردی خیره شده بودم، کسی که زندگی و جبر حیاتیَش او را به چنین سرنوشتی دچار کرده و پرسشی بزرگ در سرم افتاد که کاش می‌شد از او بپرسم: چه چیزی باعث می‌شود که به زندگی ادامه دهی؟ به دنبال امیدت در کدام کوچه هستی؟ اصلا برای چه زنده هستی؟ این زندگی‌ست؟ بیا بپریم!

در آن دقایق کوتاه، زمین و سیارات معلق‌ دیگر به دور سرم می‌چرخیدند، برای فهم معنا نیاز نبود که به کوهستان و غارها بروم تا با مرتاضی دیدار کنم یا که سر در گریبان کتاب‌هایم ببرم، دانستن یک چیز، زیستن آن را به ارمغان نمی‌آورد، مردی که در وهله اول چیزی جز بطلان را برایم معنی نمی‌کرد، به یکباره تمامِ خودم را به جلو چشمانم آورد. شاید معنا برایش همین است، شبی بخوابد و صبح پول‌ خرده‌هایش را به درون قُلک رگهایش بیندازد و به چُرت نیمروزیش برود و در نهایت این چرخه را تا روزی که زیر همان پل در حالی که آخرین رگش را برای تزریق پیدا می‌کند ادامه دهد، و در نهایت سرش را روی جدول سیمانی بگذارد و خلاص!»

-آن مرد، تمام امیدش را به من هدیه داد، امید که چه عرض کنم، حداقل خونی تازه برای ادامه این سیاهی، سیاهی آنقدر هم بد نیست، فقط چنان گلویت را می‌فشارد که بغضت دیگر عمل نمی‌کند، و آن زمان‌هاست که آسمان پرتقال‌هایش را می‌چیند، غروب می‌کند، ترشی‌ش را با فشار به چشمانت می‌چکاند و سرانجام از معنا کورَت می‌کند.

به خاطر بیاور ثانیه‌هایی را که رهایی و خودسوزی، تنها راه باقی مانده‌ست، تو، شجاعتت و حماقتت در یک ثانیه در کنار هم قرار می‌گیرید و با خودتان فکر می‌کنید که برگردید. زیرا که زندگی چیزی نیست، زندگی حتی دیگر نبرد هم نیست، زندگی یک روز است و همان بارها تکرار می‌شود، هر آن آخرین نفست از جلوی بینی‌ت وارد هوا می‌شود و به موجودی دیگر حیات می‌بخشد.

بخاطر بیاور سود و زیانت را! مور و ملخ‌های زیر خاک خوراک نمی‌خواهند؟ انجیر پای مقبره‌ت چی؟ یا تا بحال فکر کرده‌ای جنازه‌ی سوخته‌ات به کجاها می‌رود؟

صبح‌ست و ...
صبح‌ست و ...


-گاهی برای فهم معنا، نیازی نیست دست و پای خود را در کبودی و تارعنکبوت فرو کنید، کافی‌ست بدانید که مدامی که روی این سیاره‌ قدم می‌زنید، چیزی هست که خود را با آن مشغول کنید؛ به او معنی دهید و از او معنی بگیرید، در آخر هم برای ویژه بودن مرگتان می‌توانید، سیبی را آلوده به ماده سمی کنید و گاز بزنید، هم دهن‌کجی محکمی به خلقت آدمیزاد است و هم پایانی مرموز و با شکوه!

من خود کوچه‌ای نیافتم برای روان شدن به سوی امید ولی پستویی را یافتم که بزرگراهی به وسعت دریا بود، چیزی نبود و همه چیز بود.

گاه تماشا تنها چیزی‌ست که نصیب آدمیزاد می‌شود، چرخ گردون یک روز می‌چرخد و روز دیگر آب از آسیاب نمی‌افتد، زندگی یکبار و مرگ هم یکبار به او ارزانی داده‌ شده‌ست، می‌دانم که یک بار زندگی کردن مثل هیچوقت زندگی نکردن‌ست و همین‌ست که وَلع را برای یکبار دیگر برمی‌انگیزد، برای یک سُرنگ دیگر / برای یک بوسه‌ و آغوش دیگر/ برای یک نفس بیشتر.

و این انسانِ معتاد به زندگی‌ست که اعتیادش را ترک نمی‌کند.



- یونوس

- مرداد هزاروچهارصدودو






تهران
- آدمِ عادی -
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید