بیست و سه سالم بود که در کافه برک مرداویج اصفهان کار میکردم. کار در کافه آنقدرها هم که فکر میکنید کار با کلاسی نیست. کافهها آن چیزی که میبیند نیستند، آنجا یک زیر زمین داشت که محل کار من بود. من در کافه ظرف میشستم. در واقع من در زیرزمین کافه ظرف میشستم. میتوانستم یه کار تمام وقت برای خودم دست و پا کنم و در زیر زمین یکی در میان نفس نکشم ولی به فقر نیاز داشتم. گواهی بود بر خلاقیتام. قبول دارم کلیشه است ولی خب جنبه پولدار شدن را نداشتم. هر وقت به پول میرسیدم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از هر چیزی که برام ارزش تلقی میشد دست میشستم و راهی خرید کردن از مغازههای برندهای لباس میشدم و عطرهای خوبی میخریدم.
روز اولی که رفته بودم کافه برای آنکه استخدام بشم عطر تام فورد زده بوده بودم، صاحب کافه فکر میکرد برای شراکت آمده بودم ولی واقعیت اینکه میخواستم در کافه کار کنم. فقر در سالهای جوانی من را با هر مفهومی در زندگی گره زده بود. در آن زمان و همین حالا از من میپرسند که چقدر پول میگیری؟ برای آنها مهم نبوده و نیست که چقدر خلاقم و چطور میتوانم در پس و پیش کردن کلمات پولی به دست بیاورم. فقط میپرسیدند چقدر پول میگیری؟
از روزهای بیپولی تا این روزهایی که برای خودم کاری دست و پا کردهام همیشه به یک چیز فکر کردهام. چرا ماشین داشته باشیم ارزش به شمار میآید؟ خانه داشته باشیم ارزشمندتر به نظر میرسیم و ... ؟
از آن روزها خیلی گذشته و یک چیزی که عوض شده این است که تو نباید قیمت این مواردی که میخواهی به دست بیاوری را بدانی!
آنها به بخش خصوصی که همان مجموعه دیوار و شیپور است فشار میآورند تا قیمتها را بپوشانند. دیوار که مجمعی از مردم است را میخواهند خراب کنند تا ما از قیمتها بیخبر باشیم.
من همیشه در داشتن و نداشتن این موارد تردید داشتهام ولی از خودم میپرسم چرا من نباید بدانم؟ در ندانستن من چه نفعی برای چه گروهی است؟ در ندانستن من قرار است چه چیزی نصیبم شود که خودم نمیدانم؟ این سوالها را بلند میپرسم و فرضیاتی به ذهنم میرسد که آنها را برای خودم مینویسم تا یادم بماند اگه دنیا هم تغییر کند این من نیستم که قرار است تغییر کند:
۱- آنها نمیخواهند سوال بپرسیم!
متوجه شدهام که دولت، قوه قضاییه و پلیس فتا میخواهند قیمتها در کار نباشد.
آنها میخواهند قیمتهای چیزهایی را ندانیم که خودشان دارند. آنها ماشین دارند، آنها خانه دارند، آنها همه چیز دارند و میخواهند که ما از قیمت ها مطلع نباشیم. واقعا چرا؟ اولین دلیلی که به نظرم میآید این است که قیمت افشا کننده کارایی پایین این نهادها در ایجاد معیشت مناسب برای ما شهروندان است. گفتن قیمت در واقع آنها را زیر سوال میبرد. اینکه ما بدانیم پراید ۱۰۰ میلیون تومان است این پرسش را به دنبال دارد که چه کسی سبب شد ماشین ۲۰ میلیونی بشود ۱۰۰ میلیون!
۲- تصمیم سازها، تصمیم گیرها را کور نگه میدارند!
آنها که به مردم خدمت میکنند و خود را خادم مردم معرفی میکنند تصمیم سازهای این روزهای ما شدهاند. آنها با ایجاد کردن قوانین و نظارتی شفاف، سعی میکنند انواع تصمیم برای ما بسازند تا ما شهروندها با گرفتن آنها بتوانیم به زندگی خود ادامه دهیم و زندگی اجتماعی را تجربه کنیم. حال این تصمیم سازها جلوی ما تصمیمگیرها ایستادهاند، آنها از ما میخواهند که چیزی ندانیم تا تصمیمی نگیریم. اما چرا آنها از تصمیمگیری های ما ناراحت می شوند؟ واقعیت اینکه آنها می ترسند که ما تصمیم بگیریم. چرا که قدرت ما از نظر تعدادی در مقابل عده قلیل آنها بسیار بیشتر است. آنها با مختل کردن روند تصمیم گیری ما میخواهند همیشه گوش به فرمان آنها باشیم. ولی متوجه نیستند غذایی که آنها میخواهند شور نگه اش دارند از جایی دیگر قابل خوردن نیست.
سروران ما میخواهند قیمت ها نباشد تا ما ندانیم آنها چقدر دارایی دارند و ما چقدر بیپول هستیم. نمیخواهند ما بدانیم آنها چقدر دارایی دارند و از آنها بپرسیم چه شد که آن ماشین پورش زیر پای شماست و زیر پای ما نیست.
آنها نمی خواهند فاصله بین ما و آنها آشکار شود. اما فکر کردند که همه چیز با برداشتن قیمت آغاز میشود. همانطور که آنها حق دارند داشته باشند ما حق داریم که بدانیم. چرا که فکر میکنم دانستن قسمتی از انسان بودن است. دومینویی که آنها با ندانستن دیر زمانی است که به راه افتاده باید روزی متوقف شود. اگر متوقف نشود دوستان همه ما را آب خواهد برد!
من برای اینکه جلوی ندانستن را بگیریم چند پیشنهاد میکنم داشته باشیم:
۱- قیمت ماشین یا خانه را اگر دیدیم به بقیه بگوییم. بگذارید دانایی بین ما پخش بماند نگذاریم افرادی فکر کنند که میتوانند دانستن ما را محدود کنند.
۲- از شبکه اجتماعی برای قیمت دادن استفاده کنید، آنها میتوانند که قیمت ها را با دستورهای قضایی بردارند ولی نمیتوانند چراغ را خاموش کنند! خاموش کردن چراغ شاید برای آنها کاری نداشته باشد ولی با بحرانهای اقتصادی و اجتماعی بیشماری آنها را روبهرو میکند.
روزهای فقر، همچون فانوسی در دستانم به یادگار مانده است. هر چقدر نداشتههایم بیشتر شد تلاشم برای پرسیدن بیشتر شد. پرسیدن عمومی را به دیگران یاد دادم و از آنها خواستم که تلاش کنند با پرسیدن به بقیه کمک کنند. بالاخره یک روزی یک جایی در چهار راهی یک مامور پلیس شریف پیدا میشود که از قانون گذارها و مجریان قانون بپرسد حق نداری از اینجا بروی. حق نداری فلان کار رو بکنی. حاضر است بایستد و برای ما مردم کشیده بخورد. بگوید حق اتوبوس مردم است نه حق شما که بروی و بیایی!
یک روزی میرسد. بگذارید تا آن روز بایسیتم. دیوار بایستد و نور فقر همه چیز را روشن نگه دارد.