برای شروع، داستانی را از حدود 30 سال پیش تعریف میکنم.
2 پسر هم محله ای بودیم که همدیگر را نمیشناختیم. یک روزی که هر 2 برای خرید بستنی در یک زمان به مغازه بستنی فروشی رفته بودیم. بعد از اینکه بستنی ها را خریدیم اون به من لبخند زد و سلام کرد. اما در جواب به عنوان یک پسر ۵ ساله به جای جواب دادن به سلامش، با دست ضربه محکمی به بستنیش زدم و به زمین انداختمش و در حالی که او گریه میکرد آرام آرام به سمت خانه رفتم.
این بلایی است که ما معمولا بر سر شادی و حس خوشبختنی خود و سایر افراد میاریم.
برای همه ما زمان هایی وجود دارد که نمیتوانیم از بستنی خود محافظت کنیم. زمانهایی که به نظر میرسد هیچ چیز سرجای خودش نیست. هرکسی یک دلگرمی (حتی کوچک) برای خود دارد در حالی که برای خودمان هیچ نقطه روشنی وجود نداره. به نظر، خوشبتخی از دست ما فراری است. چیزی که خارج از کنترل ما است و انگار دیگه هیچ وقت نمیتوانیم آن را داشته باشیم.
اما هیچ کدام از اینها درست نیست. خوشبختی چیزی نیست که ما آن را حس کنیم. چیزی است که آن را انتخاب میکنیم.
و هر بار که ما نمیتوانیم آن را حس کنیم به خاطر این است که آن را خودمان از درون دست هایمان به زمین انداخته ایم یا اجازه دادیم که کسی دیگر این کار را با آن بکند.
زندگی به نظر پیچیده میاد. اما در حقیقت زندگی به شکل عجیبی ساده است. فقط باید قبول کنیم که زندگی همیشه ساده نیست. در واقعیت زندگی همیشه شامل سختی ها، آشفتگی ها، مشکلات و درد و رنج نیز خواهد بود.
اما هیچ یک از اینها ربطی به شاد بودن با ما ندارند.
خوشبتخی را نمیتوان دنبال کرد. باید به دست آورد. ویکتور فرانکل در کتاب در جستجوی معنا
خوشبختی، پذیرش چیزی است که در کنترل ما نیست (چیزی که همه اش خارجی است) و سرمایه گذاری بر روی چیزهایی است که تحت کنترل ما است (چیزی که همه اش درونی است).