سه سال و نیم در باسلام مثل پلک زدنی گذشت و هنوز هم فکر کردن به جدایی از آن مثل یک رویاست؛ رویایی که هنوز نمیدانم انتهای آن تلخ است یا شیرین. اصلا رویا نه بلکه بیشتر به مسیری میماند که باید آن را طی کرد، چرا که دنیا اینگونه است و ما چه بخواهیم و چه نه زندگی جریان دارد ...
و منی که این خزعبلات را طوری به هم بافتم که انگار اونها رو مثل گنجی از بین یادداشتهای بهجا مونده یکی از نویسندههای متبحر کش رفتم، یاسین سیلاوی هستم؛ یک برنامهنویس، مدرس و نویسنده خیلی معمولی که جدیدا قصد کرده از تیم باسلام جدا بشه.
و چه موضوعی بهتر از این برای یک خوره نوشتن مثل من؟! من همیشه باسلام رو دوست داشتم و بعد از اون متنفر شدم و بعدتر دوباره عاشقش شدم و الان که دارم از اون جدا میشم حس میکنم دارم بهترین شرکت دنیا رو ترک میکنم.
و البته این من رو میترسونه! ترس از اینکه آیا دوباره شرکتی مثل باسلام و آدمهایی مثل هم تیمیهام پیدا میکنم یا نه. ولی چارهای نیست! وقتی رو به رو تاریکی وایسادی و نمیدونی اون تو چخبره تنها راه اینه که واردش بشی و وقتی چشمهات عادت کرد میتونی جواب سوالت رو بفهمی، و این تنها راهه! راهی که ما انسانها بهش میگیم تجربه.
من هم الان رو به رو تاریکی خودم وایسادم و دروغ نمیگم واقعا ترسناکه! اما چه بهتر! این یعنی هیجان بیشتر! یعنی بعد از عبور از اون قراره دنیا رو طوری ببینم که تا الان امکان نداشت ببینم و نهایتا یعنی تجربه بیشتر!
و بهنظرم تجربه تو جوونی از نون شب هم واجبتره! تجربهست که انسان رو از خامی درمیاره، تجربه بود که شیخ صنعان رو شیخِ صنعان کرد و تجربهست که آخر سر ما انسانها رو باهاش میسنجن.
در آخر هم برای شما و خودم دعا میکنم هر روزمون پر از تجربههای جدید مثبت و رو به جلو باشه و بتونیم با استفاده از اونها دنیا رو حتی یه لحظه و حتی برای یه نفر جای بهتری کنیم.
دلنوشتهای برای آینده
۱۸ آذرماه ۱۴۰۲